از شهرهای جهان
یکی
عطر آویشن و گلپر میپراکنَد
بقیه
باری بههرجهت
نقشه را پرکردهاند
یکروز خدا حوصله داشت
آشپزخانهٔ تو را آفرید
بعد
جهان را کامل کرد.
بخشی
برادر من بودی
پیش از اینکه کلاغ
چیزی به تو بیاموزد.
Narcissuse
فالگیران
دستمان را خواندند
و هیچ نگفتند
چه بگویند؟
به چهکار آمدیم؟
آمدیم و
رفتیم و
تنها زمین را پر کردیم
کف دستمان درّهای بود
که عمری در آن
دستوپا زدیم.
بخشی
هی در بساطم هست
که روی دستم باد کرده است
f. ghasemi
آهی در بساطم هست
که روی دستم باد کرده است
f. ghasemi
شعر گفته بودم برای زنی
و منتظر بودم
سم
بهتدریج تأثیر کند.
Narcissuse
و پیراهنم
عطر تو را رها نمیکرد.
Narcissuse
با میخ و درفش بر پوستم نوشتند:
«اعتراف میکنم که خوشبختم»
من که یک عمر حبسیه گفته بودم
Narcissuse
بخشنده بودی
همانقدرکه بیست بخشپذیر است بر پنج
Narcissuse
شعر گفتن آدم را آرام میکند
مثل تماشای مردگان
در عکسهای خانوادگی.
Narcissuse
پکی زد به سیگارش
پیرمرد ماهیگیر:
«دریا ساعتی بعد آرام است،
چون قلب آدمی
پس از گریستن»
Narcissuse
تو آمده بودی
صدایم زدی
و اسمم شفاف شد
آنقدرکه خودت را در آن تماشا کردی،
شکلِ مخصوصِ لبهایت را
که مخصوص لبهای تو بود
Narcissuse
میخواهمت
آنچنانکه مردی چهارشانه
با سبیلهای خاکستری
دلش تنگ میشود
برای مادرش
میخواهمت
آنچنانکه در جلسهای رسمی
مردانی جدّی
گاهی تلفنهایشان زنگ میزند
و با لبخند
از اتاق خارج میشوند.
Narcissuse