بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مرد | طاقچه
تصویر جلد کتاب مرد

بریده‌هایی از کتاب مرد

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۴از ۱۳ رأی
۴٫۴
(۱۳)
حاج آقا، اگه بچه‌ها سختی نکشند و به نفس و شکمشون مسلط نباشند، هیچ وقت تو عملیات و سختی طاقت نمی‌آرند. اگه اینجا تو آسایش و راحتی باشند، همیشه توقع دارند که تو رفاه باشند. برید به بچه‌ها بگید خدا را شکر کنند که همین نون خشک و پنیر هم هست. تو شعب ابی‌طالب، اصحاب پیامبر با یه دونه خرما سر می‌کردند.
شنل قرمزی
ـ مثل اینکه دستور مفهوم نشد. بهت می‌گم برگرد عقب. ـ عصبانی نشو حاجی. من و بچه‌هام غیر از خدا هیچ کس را اینجا نداریم. شما که می‌گید برگرد عقب، بهتره بدونید که ما نه قادریم عقب بیاییم نه جلو بریم. اما به امید خدا مقاومت می‌کنیم و نمی‌گذاریم عراقی‌ها حلقه محاصره را از این بیشتر تنگ کنند. ما داغ اسارتُ به دلشون می‌گذاریم.
شنل قرمزی
ناگهان صدای سوت خمپاره بلند شد. رضا احمد را هل داد و روی او پرید. همت هم روی آن دو شیرجه رفت. بسیجیان دیگر هم دویدند و خودشان را روی آن‌ها پرت کردند. سپری از آدم‌ها روی احمد شکل گرفت. ترکش‌ها، بدن‌ها را پاره و خونین می‌کرد. پیکرها در میان گرد و غبار انفجارها برای لحظه‌ای ناپدید شد. آتش که سبک‌تر شد، آن‌ها که سالم مانده بودند، بلند شدند و شهدا و مجروحین را کنار زدند. احمد سر بر سجده شانه‌هایش می‌لرزید. همه به گریه افتادند. احمد بلند شد و فریاد زد: «مگه من کی هستم؟ مگه خون من از خون دیگران رنگین‌تره؟» همت و رضا احمد را در آغوش گرفتند.
Tuberosa
احمد فریاد زد: «کجا می‌ری! بیا اینجا والا بیمارستان رو روی سرت خراب می‌کنم.» شفیعی گفت: «چرا؟» ـ چرا؟ چون اینجا دیگه با کارشکنی یک ضدانقلاب طرف نیستم. اینجا یک خودی داره ضربه می‌زنه. این چه وضعه بیمارستانه؟ شما مردمُ مداوا می‌کنید؟
فاطمه کلهر
«کجا حاجی؟» احمد گفت:‌ «یک سر به بیمارستان می‌روم.» رضا لبخند معنی‌داری زد و گفت: «من هم بیام یا برم دنبال نخود سیاه؟!» احمد، مهرورزانه مشتی به شانه رضا زد و گفت: «بیا بریم نخود سیاه!»
Tuberosa
احمد به گریه افتاد. اولین باری بود که بسیجیان گریه سردار رشیدشان را می‌دیدند. احمد گفت: «خدایا! راضی نشو که احمد زنده باشد و ببیند ناموس ما، خرمشهر در دست دشمن باقی مونده. خدایا! اگر بناست خرمشهر در دست دشمن باشد، مرگ احمدُ برسان!» فغان و شیون بسیجیان بلند شد. شانه احمد از گریه می‌لرزید. بسیجیان به سوی احمد هجوم بردند و او را روی دست بلند کردند. فریاد: «نصر من الله و فتحٌ قریب» اردوگاه را به لرزه درآورد.
Tuberosa
همت و شهبازی و دیگر فرماندهان به احترام بلند شدند. احمد در گوشه‌ای نشست و پایش را دراز کرد و با خنده گفت: «برادرها! ببخشید. پام بیشتر از این دراز نمی‌شه!» همه خندیدند. از جیب بغل شلوارش نقشه‌ای درآورد و پهن کرد و رو به فرماندهان گفت: «برادرها بیایند سر سفره!» همه دور نقشه منطقه جمع شدند.
Tuberosa
رضا به پیامی که از گوشی بی‌سیم می‌آمد گوش داد: ـ بچه‌های تیپ علی بن ابیطالب به دیوارهای فروریخته خرمشهر رسیدند. رضا گوشی را به احمد داد و اشک شوق ریخت. ـ حاجی نیستی ببینی عراقی‌ها چطور فرار می‌کنند. ما داریم به خرمشهر می‌رسیم. ـ برادر متوسلیان، بچه‌های تیپ شهدا به نزدیکی خرمشهر رسیدند. ـ سلام حاجی. شهبازی هستم. ما از «پُل نو» گذشتیم. ـ حاجی، همت هستم. ما می‌خواهیم با بچه‌های گردان عمار دست بدهیم. صبح شده بود و رضا از شوق می‌لرزید.
Tuberosa
احمد کنار یکی از جیپ‌ها ایستاد و فریاد زد: «خدمه این توپ کجاست؟» صدایی از داخل یکی از سنگرهای خاکریز بلند شد: ـ چیه؟ ماییم! رضا به طرف سنگر رفت. چند نفر را دید که چمباتمه زده و به هم چسبیده در سنگر نشسته‌اند و ترس از چهره‌شان می‌بارد. احمد فریاد زد: «بهشون بگو بیان اینجا.» آن چند نفر با شنیدن صدای احمد با هول و ولا بلند شدند و از سنگر بیرون آمدند. احمد گفت: «باید تانک‌ها را بزنید.» یکی از آن‌ها گفت: «اگه بریم بالا، درجا داغونمون می‌کنن!» ـ بهتون می‌گم برید بالا تانک بزنید، همین جوری وایستادید برای من قصه می‌گید؟ دِ بجنبید!
Tuberosa
توپ را مسلح کردند. جیپ از سینه خاکریز بالا رفت، اما هنوز لوله‌اش به سوی تانک‌ها نشانه نرفته بود که ناگهان گلوله توپی به رادیاتور جیپ خورد و آن را به عقب پرت کرد. خدمه وحشت‌زده به احمد چشم دوختند. ـ چرا معطلید! برید اون یکی بیارید؟ جیپ دوم هم مسلح شد و به سوی تانک‌ها نشانه رفت. رضا بالای خاکریز رفت. هدف تانکی بود که دوشکای رویش شلیک می‌کرد و پیشاپیش تانک‌های دیگر گرد و خاک می‌کرد. خدمه، تانک را نشانه گرفت و توپ شلیک شد. تانک منفجر شد. فریاد الله اکبر بلند شد. خدمه که جرئتی پیدا کرده بودند، سریع توپ را مسلح کردند و تانکی دیگر را نشانه گرفتند و شلیک کردند.
Tuberosa
مسجد جامع شهر زخم‌خورده و تنها در میان خرابه‌های شهر ایستاده بود.
Tuberosa
چشم رضا به جوانی افتاد که دوربین به چشم تندتند عکس می‌گرفت. جوان عکاس به سوی احمد و رضا دوید. احمد را بغل کرد و گریه گریه گفت: «حاجی سلام. حاجی می‌بینی خرمشهر آزاد شد!» رضا فکری شد که عکاس احمد را از کجا می‌شناسد؟ احمد شانه عکاس را فشرد و گفت: «ببینم تو همانی نیستی که پارسال توی مریوان با من مصاحبه کردی و عکس گرفتی؟» عکاس اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «آره حاجی. منم کاظم اخوان عکاس روزنامه جمهوری اسلامی!» احمد پیشانی کاظم را بوسید. کاظم شادمان و تکبیرگویان به سویی دیگر دوید.
Tuberosa
«حاجی کی ازدواج کرد که ما خبردار نشدیم؟» حاجی‌پور گفت: «بیا آقا سعید، کار دست حاج همت دادی. این‌ها دیگه دست از سرش برنمی‌دارند تا شیرینی بگیرند.» سعید گفت: «حاجی تو کردستان ازدواج کرد.» رضا به احمد نگاه کرد. هر دو خندیدند. سعید گفت:‌ «چی شده حاجی؟ رمزی می‌خندید؟» رضا گفت: ‌«خب، حکمتی تو این خنده هست که سن شما قد نمی‌ده بدونید.» احمد زد زیر خنده و سعید غضبناک گفت: «باشه آقا رضا. یک بر هیچ. کی باشه که حالتُ بگیرم.»
Tuberosa
از کنار سر مزار شهید چمران که بلند شدند، به سوی مدفن شهید جهان‌آرا به راه افتادند. احمد حال دیگری داشت. قدم‌هایش را سنگین برمی‌داشت. گویی در زمین گلی و چسبناک راه می‌رود. آنجا که رسیدند، احمد دوزانو کنار سنگ قبر جهان‌آرا نشست. رضا دلش نیامد خلوت احمد را بر هم بزند. دو سردار به یکدیگر رسیده بودند. سرداری آسمانی و سرداری که هنوز بر زمین بود. رضا رفت و میان قبرها چرخید. وقتی برگشت، دید چشمان احمد مثل دو کاسه خون است. شنید که احمد می‌گوید: «محمد جان، حالا روی زیارتت را دارم. خرمشهر آزاد شد. مبارکت باشد. می‌دونم خوشحالی، کاش تو هم بودی محمد.»
Tuberosa
«حاجی، رضا بیراه نمی‌گه. الان اوضاع خطریه. شما چهره شناخته شده‌ای هستید. مراقب باشید.» احمد از شیشه به بیرون نگاه کرد و گفت: «شلوغش نکنید. ما رو تو کردستان نتونستند از پا دربیارند. بعثی‌ها که کاری از پیش نبردند، منافق‌ها هم هیچ غلطی نمی‌تونند بکنند. مطمئن باشید اگه قرار باشه برای من اتفاقی بیفته، تو جبهه جنگ با اسرائیل می‌افته.» رضا جا خورد. ناباورانه به احمد نگاه کرد. احمد لبخندی زد و چهره پرصلابتش زیباتر نمود.
Tuberosa
روز بعد احمد بعد از نماز جماعت سپاه منطقه ده رو به جمع گفت: «برادرها توجه داشته باشند که ما در برهه جدیدی از جنگ قرار داریم. با حمله صهیونیست‌ها به لبنان و سوریه، دست دو ابرقدرت شرق و غرب برای جهانیان رو شد. سوریه چند روز پیش از متحد اصلی خود دولت شوروی کمک خواست. اما روس‌ها جواب رد دادند. می‌دونید چرا؟ این کار مزد چشم‌پوشی آمریکا از جنایات ارتش سرخ در افغانستان بود و حکم حق‌السکوت رو داشت. حالا سوریه از ایران کمک خواسته معلوم نیست که ما به یاری اون‌ها برویم یا نه. اما اگر امام اجازه دادند، ما باید خودمونُ آماده رویارویی با صهیونیست‌ها بکنیم.»
Tuberosa
کنار دو جنازه، بر زمین خوابید. صورتش را میان بازوانش پنهان کرد و گوش داد. باد شدید پره‌های هلی‌کوپتر، گل و لای را بر سر و بدنش ریخت.
Tuberosa
رضا حلقه نارنجک را بالا برد و گفت: «گفتم جلو نیا. جلوتر نیا.» مرد ایستاد. به اطراف نگاه کرد و گفت: «چه بلایی سرتون آورده‌اند.» زانوان رضا لرزید. دست چپش را ستون کرد و چشم از مرد برنداشت. ـ تو کی هستی؟ ـ من متوسلیان هستم. اون نارنجک ضامن کن. دوباره قدم برداشت. ـ جلو نیا. ـ من خودی‌ام. ـ اون‌ها هم گفتند خودی‌اند. گولمون زدند. ما رو کشوندند اینجا. رضا هق‌هق کرد. اما چشمانش خشک بود. ـ باور کن من خودی‌ام.
Tuberosa
شفیعی به زحمت یقه‌اش را از مشت احمد خلاص کرد و عقب‌عقب رفت. احمد فریاد زد: «کجا می‌ری! بیا اینجا والا بیمارستان رو روی سرت خراب می‌کنم.» شفیعی گفت: «چرا؟» ـ چرا؟ چون اینجا دیگه با کارشکنی یک ضدانقلاب طرف نیستم. اینجا یک خودی داره ضربه می‌زنه. این چه وضعه بیمارستانه؟ شما مردمُ مداوا می‌کنید؟ شفیعی گفت: «ببین برادر احمد، اینجا مدیریت و تشکیلات داره. شما نباید از من سؤال کنید. درسته که من رئیس بیمارستانم. اما...» احمد نگاهی به اطراف انداخت تا اگر چیزی نزدیک دستش هست به طرف شفیعی پرت کند. شفیعی جستی زد و به طرف در خروجی دوید.
Tuberosa
ابراهیم روی آرنج بلند شد و رو به رضا گفت: «بعد نوبت اینجا یعنی مریوان رسید. یادش به خیر. وقتی اینجا آزاد شد، مردم نقل و شربت پخش کردند. بعد برادر احمد شد رئیس‌جمهور مریوان!» رضا حیرت‌زده به چهره خندان ابراهیم خیره ماند و گفت: «رئیس‌جمهور؟ برادر احمد رئیس‌جمهور مریوان شد؟» ابراهیم خندید و گفت: «این لقبُ بچه‌ها به برادر احمد دادند. آخه می‌دونی، از همون روز اول برادر احمد تمام مسئولیت‌های شهر رو به بچه‌ها سپرد. چون هیچ کدوم از مسئولین شهر نبودند. بچه‌ها دست به کار شدند و تعاونی به راه انداختند. بعد سهمیه آرد و نفت و مایحتاج مردم اومد و هر کدوم از این‌ها مسئول می‌خواست که هر کس یک گوشه کار را دست گرفت. نفر اول این کارها برادر احمد بود که به رئیس‌جمهور معروف شد.»
Tuberosa
پیام نفر به نفر به عقب رفت. ساعتی بعد ستون از یک ارتفاع بالا کشید. احمد به رضا گفت: «به ارتفاعات اورامان رسیدیم. پیامُ رد کن.» پیام به عقب رفت. چشمان رضا از تعجب گرد شد. ناباورانه به رضا چراغی گفت: «چطوری به اورامان رسیدیم؟!» ـ هیس! پیامُ رد کن بره! ستون به یک نقطه تقریباً مسطح بالای ارتفاعات رسید. رگه‌ای روشن از نور در آسمان جوانه زد.
Tuberosa
می‌دانست که بروجردی علاقه عجیبی به احمد دارد. از بچه‌ها شنیده بود که بروجردی همیشه بعد از خواندن نامه دستور می‌دهد تندی پیام احمد را بگیرند و تمامی کمبودها و مشکلات او را به تهران و مراکز مافوق منعکس کنند. رضا از گوشه و کنار شنیده بود که نامه‌ها و گزارش‌های احمد برایش دشمن می‌سازد. او بعضی از تهمت‌هایی که عوامل بنی‌صدر به احمد زده بودند، شنیده بود: «نفوذی ضد انقلاب در سپاه»، «منافق و توده‌ای» و می‌دید که احمد این قسمت‌ها را می‌شنود و حرفی نمی‌زند.
Tuberosa
همت جواب داد: «حاج آقا، از من بهتر و کارآمدتر هم تو بچه‌های سپاه هست. اصلاً شما حاج احمد متوسلیانُ دیدید؟» آقا محسن به بروجردی نگاه کرد. بروجردی در توضیح حرف همت گفت: «ایشون فرمانده سپاه مریوانند.» همت گفت: «شما ایشان را ببینید. مطمئن می‌شید که حاج احمد از بنده لایق‌تره.» آقا محسن رو کرد به بروجردی و گفت: «باشه، پس بریم حاج احمد را ببینیم.»
Tuberosa
عده‌ای آن سوی حیاط مشغول بازی فوتبال بودند. احمد و ناهیدی محوطه را جارو می‌زدند. با پیاده شدن آقا محسن و بقیه، احمد شاد و خندان به استقبالشان رفت و با آن‌ها دیده‌بوسی کرد. گفت: «آفتاب از کدوم طرف درآمده که یاد فقیر فقرا کرده‌اید؟» بروجردی با احمد روبوسی کرد و گفت: «آفتاب تو چشم و دل شماست، دلاور، ما هم اومدیم تا از گرمای وجودت دلمونُ قوت بدیم.»
Tuberosa
بروجردی ناهیدی را به آقا محسن نشان داد و گفت: «برادر ناهیدی یکی از خوش‌مغزترین نیروهای سپاهه.» احمد تعارف کرد که به اتاقش بروند. تو اتاق احمد، رضا با چای و کاسه‌های پر از گندم و عدس برشته از مهمان‌ها پذیرایی می‌کرد. احمد رو به رضا کرد و گفت: «رضا جان، فکر کنم ناهیدی دست‌تنها باشه. برو کمکش کن.» رضا ناراضی به طرف در رفت و زیر لب غر زد: «باز هم نخود سیاه! به.»
Tuberosa
دوباره بغضش ترکید. ـ حاجی، من نوکرتم. این کار رو از من نخواه. من... ـ نه. تو می‌تونی، باید بتونی. ـ حاجی، من مسئولیت می‌خوام چه کار؟ من می‌خوام همراهت باشم. ـ ما اگر تابع ولایت فقیه هستیم باید اطاعت‌پذیر باشیم. اطیعوالله و اطیعوالرسول و اولی الامر منکم. اما خواهش دوم. شانه شفیعی را فشرد. به سختی جلوی اشکش را گرفت و با صدایی که به لرزه درآمده بود ادامه داد: ـ به خاطر آن کاری که اون روز تو بیمارستان کردم، حلالم کن! شفیعی احمد را بغل کرد.
Tuberosa
اتوبوس‌ها سرعت گرفتند. اما یکی از آن‌ها کنار کشید و توقف کرد. رضا از ورای پرده لرزان اشک کسی را دید که پیاده شد. بغل‌دستی‌اش گفت: «حاج احمد به کی می‌گه بیا!» رضا دیوانه‌وار به سوی اتوبوس دوید. به زمین خورد. بلند شد. سرعت گرفت. داشت بال درمی‌آورد. خودش را در آغوش احمد پرت کرد. احمد گفت: «پس وسایلت کو؟» رضا بریده‌بریده گفت: «نمی‌خواد، می‌ترسم برم سراغشون و شما برید!»
Tuberosa
یاد شبی در عملیات محمد رسول‌الله افتاد که بچه‌ها از سوز سرما نمی‌توانستند حرکت کنند و پیکر شهدا مانند چوب خشک شده بود و قندیل‌های کوچک بلوری از موهای سر و صورتشان آویزان بود. در همان عملیات بود که با نیروهای همت دست به دست دادند و سنگ بنای تیپ محمد رسول‌الله را گذاشتند. رضا به خود آمد. وارد شهر اندیمشک شدند.
Tuberosa
از سرمای کردستان به گرمای مطبوع خوزستان رسیده بودند. پادگان سوت و کور بود. اتوبوس‌ها متوقف شد و نیروها پیاده شدند. رضا جلو رفت و پادگان را از نظر گذراند. هیچ جنبده‌ای در پادگان دیده نمی‌شد. ساختمان‌های نیمه‌تمام و زمین خاکی آنجا انتظارشان را می‌کشید. رضا سر برگرداند و به احمد نگاه کرد که جلوی نیروها، رو به آن‌ها ایستاده بود. احمد گفت:‌ «برادرها! اینجا دوکوهه‌اس. پادگان دوکوهه. شما اولین بسیجیانی هستید که قدم به اینجا می‌گذارید. باید برای یک زندگی بسیجی‌واری آماده‌اش کنیم. بسم‌الله.»
Tuberosa
احمد گفت: «اصغر آقا، امروز غذا چی آوردی؟» اصغر قابلمه را زمین گذاشت. از درون آن یک کوکو سیب‌زمینی درآورد و گفت: «کباب سیب‌زمینی!» بچه‌ها خندیدند و جلو آمدند تا سهمیه‌شان را که لای نان بود بگیرند. اصغر با دست و دل‌بازی گفت: «برادرا، باز هم غذا هست. هر کس گشنه بمونه، به شکم خودش مدیون مونده. کباب سیب‌زمینی بخورید و کیفور بشید و باز هم بگید اصغر بد آشپزیه.» احمد لقمه‌ای نان و سیب‌زمینی در دهان گذاشت و با خنده گفت: «آشپز که شما باشید، غذایی بهتر از همین کباب سیب‌زمینی قسمتمون نمی‌شه.»
Tuberosa

حجم

۱۲۹٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۸۴ صفحه

حجم

۱۲۹٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۸۴ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
تومان