بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب خاطرات پسر بچه شصت ساله (جلد دوم) | طاقچه
تصویر جلد کتاب خاطرات پسر بچه شصت ساله (جلد دوم)

بریده‌هایی از کتاب خاطرات پسر بچه شصت ساله (جلد دوم)

نویسنده:حمید جبلی
ویراستار:فرزاد فربد
امتیاز:
۴.۷از ۱۰ رأی
۴٫۷
(۱۰)
گفتم: «عزیز، من دوست دارم روزنامه بخوانم، دیکته بنویسم.» او گفت: «می‌دانی، مهم‌تر از این کارها چیز دیگری هم هست.» گفتم: «مثلاً چی؟» گفت: «زندگی. مهربانی. انسان بودن...»
ماهور
گفتم: «عزیز، من دوست دارم روزنامه بخوانم، دیکته بنویسم.» او گفت: «می‌دانی، مهم‌تر از این کارها چیز دیگری هم هست.» گفتم: «مثلاً چی؟» گفت: «زندگی. مهربانی. انسان بودن...» من به این حرف‌ها فکر می‌کردم که چه معنایی دارد.
El
یکی پسته دهانِ آقابزرگ می‌گذاشت، دیگری قاشقی از انار با گُلپر. ولی او کماکان از رستم شاکی بود. بالاخره پدر شاهنامه را کنار گذاشت و آقابزرگ زیر کرسی نشست، ولی همچنان غُر می‌زد. پدر کتاب دیگری آورد و شروع کرد به خواندن. ما بیشتر از این‌که گوش بدهیم حواسمان به تنقلات بود. این بار مولوی بود. «من نه منم، نه من منم...» دوباره آقابزرگ عصبانی شد. «این که خودش هم نمی‌داند کیه! ما چرا باید به حرف‌هایش گوش بدهیم؟ منصور، گرام را راه بیانداز. فقط هم سوسن.» عمو با عجله این کار را کرد. صفحهٔ گرام با بلندگوی بزرگش همهٔ صداها را خورد. «رفتی سفر ای بی‌خبر از خونهٔ ما...» و آقابزرگ اشک در چشمانش جمع شد و گفت: «این یعنی شعر!» سر تکان می‌داد. بعد گفت: «شب یلدا بر همه مبارک.»
ریحانه
عزیز گفت: «من یادِ پدر و مادرم افتادم، تو چرا گریه می‌کنی؟» مادرم گفت: «به‌خاطر پیاز پوست کندن است، ولی وقتی شما یادِ گذشتگان افتادی من هم یادِ پدرم افتادم. هفت سالم نشده بود که به رحمت خدا رفت، و من و خواهرم بی پدر بزرگ شدیم.» هر سه با هم گریه می‌کردیم. بعد مادرم به من گفت: «شما برو دست و صورتت را بشور. نمی‌خواهد به ما کمک کنی.» و من زود قبول کردم و از جمع بی‌پدرومادرها فرار کردم. هرچه صورتم را می‌شستم، چشمانم بیشتر می‌سوخت. پیازترشی درست کردن چه‌قدر غم‌انگیز است!
neginyp

حجم

۱۶۹٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۲۴ صفحه

حجم

۱۶۹٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۲۴ صفحه

قیمت:
۵۴,۰۰۰
تومان