
بریدههایی از کتاب فقط او بخواند
۴٫۰
(۶)
گمان میکرد ققنوس است چون بال و پری دارد
نمیدانست، آتشْ راه و رسم دیگری دارد
دلش میخواست چون عشاق در آغوش غم باشد
چه میدانست غم در آستینش خنجری دارد
چو می نوشی بیفشان جرعهای بر خاک، حافظ گفت
خدایا کیشِ سرمستان عجب پیغمبری دارد
دلی دارم که از جور زمان فریاد میخواهد
دل غافل نمیداند فلک گوشِ کری دارد
دلِ کمطاقتم یک عمر سر بر سینه میکوبید
گمان میکرد این زندانِ جاویدان دری دارد
به ما بد گفت، اما از حسابش جان نخواهد برد
درین محضر کرامالکاتبین هم دفتری دارد
دلا در زندگی هرچند از آغاز رنجیدی
تحمل کن کمی، هر داستانی آخری دارد
مادربزرگ💝
تعمیر من محال است، باید فروبریزم
Elahe
دل بیتاب من آرامشی چون مرگ میخواهد
که دیگر خستهام مثل نفس از رفت و آمدها
Elahe
مرا مجنون لقب دادی ولی خود نیز میدانی
که این دیوانه بین عاقلان آوازهای دارد
نشد یک بار با هم بیغرامت بگذریم از غم
خدایا، قلعة شادیْ عجب دروازهای دارد!
تو از همصحبتی با سنگها عبرت نمیگیری
دلِ آیینهوارم، سادگی اندازهای دارد
یك رهگذر
جانم آمد به لب، اما نشد از تن به درآید
Elahe
نشاط و شوق دارد، خنده دارد، گریه هم دارد
جهان بسیار در بسیار در بسیار غم دارد
Azadehana
اگر چون برگ افتادیم از روی درخت، ای باد
به امید تو افتادیم، بردار از زمین ما را
f.mgh.76
دلی دارم که از جور زمان فریاد میخواهد
دل غافل نمیداند فلک گوشِ کری دارد
دلِ کمطاقتم یک عمر سر بر سینه میکوبید
گمان میکرد این زندانِ جاویدان دری دارد
زینب هاشمزاده
به شوقِ رویِ باز دوستان رفتیم، اما حیف
که برخوردیم ناغافل به قفلِ بستة درها
کاربر ۸۶۱۶۱۴۹
برای ما که پَر و بال خویش را چیدیم
رها شدن ز قفس اولِ گرفتاریست
f.mgh.76
گرچه ما با همه هستیم، کسی با ما نیست
هیچکس بیشتر از آینهها تنها نیست
f.mgh.76
دلا در زندگی هرچند از آغاز رنجیدی
تحمل کن کمی، هر داستانی آخری دارد
زینب هاشمزاده
دلخوشیهای شما آرام جانم نیستند
Azadehana
شرف دارند کافرها به ایمان مردّدها
Azadehana
دریغ از آرزو وقتی که با افسوس رؤیا شد
شب وصل تو تا پلکی فروبستیم فردا شد
دلم را با خودش یک عمر سرگردان عالم کرد
پرستویی که یک شب میهمان خانة ما شد
تو در آیینه میخندیدی و من گریه میکردم
فقط فهمیدنِ او ساده بود؛ آن هم معما شد
دل تنها، تو از فرهاد یا مجنون چه کم داری!
یکی با کوه شد همدم، یکی پابند صحرا شد
هنر آسانیِ پیوستن باران به دریا نیست
خوشا رودی که ره پیمود و جان فرسود و دریا شد!
ز تلخیها پس از عمری تحمل مرگ در کامم
اگر زهر هلاهل بود، چون شهدی گوارا شد
یك رهگذر
لالهزاریم و شراب از دل خود مینوشیم
محفلی نیست به سرمستی خونینجگران
یك رهگذر
به کفر مستم و پیمانه میزنم با تو
چراکه معتقدم هیچ نیست الّا تو
اگرچه با دل من آشناتری از من
کسی به کُنه دلم پی نبرد حتی تو
من و تو آتش و آبیم؛ من کجا، تو کجا
چقدر فاصله میبینم از خودم تا تو
دلم به مژدة حافظ خوش است و وعدة تو
به خوشحسابی او شک ندارم، اما ... تو!
کمی به خویش بیا و کمی به فکر برو
ببین تو را به خدا بیوفا منم یا تو
یك رهگذر
چه خستهایم، شبِ خوابِ جاودانه کجاست
یگانه راه گریز از غم زمانه کجاست
یك رهگذر
تمام مردم دنیا به دین خود باشند
برای من که مقدستر از تو دینی نیست
یك رهگذر
کوشش بیهوده کردم تا فراموشش کنم
کار غم در خاطر دیوانگان یادآوریست
بیخبر در کورۀ محنت مذابت میکند
عشقْ جانسوز است، اما کارگاهِ زرگریست
حسرت دریا ندارم در دلِ مهتابیام
گرچه مردابم، ولی سرتاسرم نیلوفریست
من نه تاریکم شبیه شب، نه روشن مثل روز
چون غروبی گرگ و میشم، بخت من خاکستریست
یك رهگذر
از مستی ما گشت جهان پوچ و بقا هیچ
یارب، سر ساقی به سلامت، سر ما هیچ
آه از دلِ پروانه که با نالة خاموش
خود سوخت و شب را به سحر برد و صدا هیچ
یك رهگذر
دلم چو لالة غمگین واژگون همه عمر
ز داغ خویش سر غصه در گریبان داشت
چو غنچه لب به سخن وا نکرده پرپر شد
اگر نه داغِ دل من هزار دیوان داشت
یك رهگذر
بر من سختجان چرا مرگ اثر نمیکند؟!
Elahe
خدایا، قلعة شادیْ عجب دروازهای دارد!
Elahe
دل بیتاب من آرامشی چون مرگ میخواهد
که دیگر خستهام مثل نفس از رفت و آمدها
f.mgh.76
چه طالعیست که صیاد بینوا دارد
که تیر وقت شکار تو از کمان افتاد
f.mgh.76
میان چهرةخود غصهای نمایان داشت
کسی که آینهای در غبارْ پنهان داشت
هنوز از دلم، ای غم، نرفته برگشتی
خوش آمدی که به برگشتن تو ایمان داشت
همیشه همدمِ تنهاییام، به خاطر تو
چقدر داشتنت، ای غرور، تاوان داشت
دلم چو لالة غمگین واژگون همه عمر
ز داغ خویش سر غصه در گریبان داشت
چو غنچه لب به سخن وا نکرده پرپر شد
اگر نه داغِ دل من هزار دیوان داشت
چنین که میشنوم، مبحث حیات ابدیست
چه خوب میشد اگر این کتاب پایان داشت!
f.mgh.76
دل بیتاب من آرامشی چون مرگ میخواهد
که دیگر خستهام مثل نفس از رفت و آمدها
مپرس از من چرا در اوج رعنایی زمینگیرم
گریبانگیر و درگیرم نه با یک غم که با صدها
زینب هاشمزاده
زمینگیر
سنگ اگرچه از دلش کینه به در نمیکند
آینه در مقابلش سینه سپر نمیکند
سوزِ نهانیِ خزان آفتِ جان باغهاست
آنچه غم تو میکند زخم تبر نمیکند
مستی ارغوان چرا، تلخی شوکران چرا
بر من سختجان چرا مرگ اثر نمیکند؟!
شاهرگ مرا چرا تیغ اجل نمیزند؟
آب خوش از گلوی این تشنه گذر نمیکند
گفت به من سفر کنم تا که ز خود رها شوم
فکر نکرده پیش خود کوه سفر نمیکند
Farhadmarch
پشیمانی
لبِ جام است و میگویند بد خمیازهای دارد
ولی با من شرابِ کهنه حرف تازهای دارد
مرا مجنون لقب دادی ولی خود نیز میدانی
که این دیوانه بین عاقلان آوازهای دارد
نشد یک بار با هم بیغرامت بگذریم از غم
خدایا، قلعة شادیْ عجب دروازهای دارد!
تو از همصحبتی با سنگها عبرت نمیگیری
دلِ آیینهوارم، سادگی اندازهای دارد
شب مستی پُر از دلشورة صبح پشیمانیست
لبِ جام است و میدانم که بد خمیازهای دارد
Farhadmarch
حجم
۴۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
حجم
۴۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
قیمت:
۳۲,۰۰۰
۱۶,۰۰۰۵۰%
تومان