بریدههایی از کتاب فقط او بخواند
۴٫۲
(۶)
گمان میکرد ققنوس است چون بال و پری دارد
نمیدانست، آتشْ راه و رسم دیگری دارد
دلش میخواست چون عشاق در آغوش غم باشد
چه میدانست غم در آستینش خنجری دارد
چو می نوشی بیفشان جرعهای بر خاک، حافظ گفت
خدایا کیشِ سرمستان عجب پیغمبری دارد
دلی دارم که از جور زمان فریاد میخواهد
دل غافل نمیداند فلک گوشِ کری دارد
دلِ کمطاقتم یک عمر سر بر سینه میکوبید
گمان میکرد این زندانِ جاویدان دری دارد
به ما بد گفت، اما از حسابش جان نخواهد برد
درین محضر کرامالکاتبین هم دفتری دارد
دلا در زندگی هرچند از آغاز رنجیدی
تحمل کن کمی، هر داستانی آخری دارد
مادربزرگ علی💝
مرا مجنون لقب دادی ولی خود نیز میدانی
که این دیوانه بین عاقلان آوازهای دارد
نشد یک بار با هم بیغرامت بگذریم از غم
خدایا، قلعة شادیْ عجب دروازهای دارد!
تو از همصحبتی با سنگها عبرت نمیگیری
دلِ آیینهوارم، سادگی اندازهای دارد
یك رهگذر
نشاط و شوق دارد، خنده دارد، گریه هم دارد
جهان بسیار در بسیار در بسیار غم دارد
Azadehana
اگر چون برگ افتادیم از روی درخت، ای باد
به امید تو افتادیم، بردار از زمین ما را
f.mgh.76
دلی دارم که از جور زمان فریاد میخواهد
دل غافل نمیداند فلک گوشِ کری دارد
دلِ کمطاقتم یک عمر سر بر سینه میکوبید
گمان میکرد این زندانِ جاویدان دری دارد
زینب هاشمزاده
به شوقِ رویِ باز دوستان رفتیم، اما حیف
که برخوردیم ناغافل به قفلِ بستة درها
کاربر ۸۶۱۶۱۴۹
برای ما که پَر و بال خویش را چیدیم
رها شدن ز قفس اولِ گرفتاریست
f.mgh.76
گرچه ما با همه هستیم، کسی با ما نیست
هیچکس بیشتر از آینهها تنها نیست
f.mgh.76
دلا در زندگی هرچند از آغاز رنجیدی
تحمل کن کمی، هر داستانی آخری دارد
زینب هاشمزاده
دلخوشیهای شما آرام جانم نیستند
Azadehana
شرف دارند کافرها به ایمان مردّدها
Azadehana
دریغ از آرزو وقتی که با افسوس رؤیا شد
شب وصل تو تا پلکی فروبستیم فردا شد
دلم را با خودش یک عمر سرگردان عالم کرد
پرستویی که یک شب میهمان خانة ما شد
تو در آیینه میخندیدی و من گریه میکردم
فقط فهمیدنِ او ساده بود؛ آن هم معما شد
دل تنها، تو از فرهاد یا مجنون چه کم داری!
یکی با کوه شد همدم، یکی پابند صحرا شد
هنر آسانیِ پیوستن باران به دریا نیست
خوشا رودی که ره پیمود و جان فرسود و دریا شد!
ز تلخیها پس از عمری تحمل مرگ در کامم
اگر زهر هلاهل بود، چون شهدی گوارا شد
یك رهگذر
لالهزاریم و شراب از دل خود مینوشیم
محفلی نیست به سرمستی خونینجگران
یك رهگذر
به کفر مستم و پیمانه میزنم با تو
چراکه معتقدم هیچ نیست الّا تو
اگرچه با دل من آشناتری از من
کسی به کُنه دلم پی نبرد حتی تو
من و تو آتش و آبیم؛ من کجا، تو کجا
چقدر فاصله میبینم از خودم تا تو
دلم به مژدة حافظ خوش است و وعدة تو
به خوشحسابی او شک ندارم، اما ... تو!
کمی به خویش بیا و کمی به فکر برو
ببین تو را به خدا بیوفا منم یا تو
یك رهگذر
چه خستهایم، شبِ خوابِ جاودانه کجاست
یگانه راه گریز از غم زمانه کجاست
یك رهگذر
تمام مردم دنیا به دین خود باشند
برای من که مقدستر از تو دینی نیست
یك رهگذر
کوشش بیهوده کردم تا فراموشش کنم
کار غم در خاطر دیوانگان یادآوریست
بیخبر در کورۀ محنت مذابت میکند
عشقْ جانسوز است، اما کارگاهِ زرگریست
حسرت دریا ندارم در دلِ مهتابیام
گرچه مردابم، ولی سرتاسرم نیلوفریست
من نه تاریکم شبیه شب، نه روشن مثل روز
چون غروبی گرگ و میشم، بخت من خاکستریست
یك رهگذر
از مستی ما گشت جهان پوچ و بقا هیچ
یارب، سر ساقی به سلامت، سر ما هیچ
آه از دلِ پروانه که با نالة خاموش
خود سوخت و شب را به سحر برد و صدا هیچ
یك رهگذر
دلم چو لالة غمگین واژگون همه عمر
ز داغ خویش سر غصه در گریبان داشت
چو غنچه لب به سخن وا نکرده پرپر شد
اگر نه داغِ دل من هزار دیوان داشت
یك رهگذر
دل بیتاب من آرامشی چون مرگ میخواهد
که دیگر خستهام مثل نفس از رفت و آمدها
f.mgh.76
چه طالعیست که صیاد بینوا دارد
که تیر وقت شکار تو از کمان افتاد
f.mgh.76
میان چهرةخود غصهای نمایان داشت
کسی که آینهای در غبارْ پنهان داشت
هنوز از دلم، ای غم، نرفته برگشتی
خوش آمدی که به برگشتن تو ایمان داشت
همیشه همدمِ تنهاییام، به خاطر تو
چقدر داشتنت، ای غرور، تاوان داشت
دلم چو لالة غمگین واژگون همه عمر
ز داغ خویش سر غصه در گریبان داشت
چو غنچه لب به سخن وا نکرده پرپر شد
اگر نه داغِ دل من هزار دیوان داشت
چنین که میشنوم، مبحث حیات ابدیست
چه خوب میشد اگر این کتاب پایان داشت!
f.mgh.76
دل بیتاب من آرامشی چون مرگ میخواهد
که دیگر خستهام مثل نفس از رفت و آمدها
مپرس از من چرا در اوج رعنایی زمینگیرم
گریبانگیر و درگیرم نه با یک غم که با صدها
زینب هاشمزاده
زمینگیر
سنگ اگرچه از دلش کینه به در نمیکند
آینه در مقابلش سینه سپر نمیکند
سوزِ نهانیِ خزان آفتِ جان باغهاست
آنچه غم تو میکند زخم تبر نمیکند
مستی ارغوان چرا، تلخی شوکران چرا
بر من سختجان چرا مرگ اثر نمیکند؟!
شاهرگ مرا چرا تیغ اجل نمیزند؟
آب خوش از گلوی این تشنه گذر نمیکند
گفت به من سفر کنم تا که ز خود رها شوم
فکر نکرده پیش خود کوه سفر نمیکند
Farhadmarch
پشیمانی
لبِ جام است و میگویند بد خمیازهای دارد
ولی با من شرابِ کهنه حرف تازهای دارد
مرا مجنون لقب دادی ولی خود نیز میدانی
که این دیوانه بین عاقلان آوازهای دارد
نشد یک بار با هم بیغرامت بگذریم از غم
خدایا، قلعة شادیْ عجب دروازهای دارد!
تو از همصحبتی با سنگها عبرت نمیگیری
دلِ آیینهوارم، سادگی اندازهای دارد
شب مستی پُر از دلشورة صبح پشیمانیست
لبِ جام است و میدانم که بد خمیازهای دارد
Farhadmarch
آزرده
دیگر از حرف و حدیث دل و دین خسته شدم
از رجزخوانی تردید و یقین خسته شدم
عمرْ سرگرمی طفلانة روز و شب ماست
دیگر از بازی خورشید و زمین خسته شدم
بیهدف اینهمه چون باد دویدن تا کِی!
دلِ دیوانه کمی هم بنشین، خسته شدم
در پیِ صید تو، ای مرغ سعادت، همه عمر
بسکه بیهوده نشستم به کمین، خسته شدم
دلْ نه دیوانة عشق است، نه فرزانة عقل
هم از آن رنج کشیدم، هم ازین خسته شدم
Farhadmarch
تنهایی
گرچه ما با همه هستیم، کسی با ما نیست
هیچکس بیشتر از آینهها تنها نیست
آنقدر آینه را تیرگیِ آه گرفت
ماه اگر جلوه کند نیز در او پیدا نیست
غم دوری، غم بینانی و بیسامانی
همه هستند، ولی غصة من اینها نیست
نفرت صخره و ساحل ز تو شایستة توست
هیچکس شیفتة سرزنش دریا نیست
«ای پریشانی آرام! کجایی ای مرگ»
بیش از این حوصلة مشغله در دنیا نیست
به شوق یک سر سوزن وفا، در شهر میگردم
متاعی را که من با جان خریدارم کجا دارد؟
یك رهگذر
مقام دود و آتش را که دیدم با خودم گفتم
اسارت، با چنین وصفی، به آزادی شرف دارد
یك رهگذر
نه دل دستی گرفت از ما، نه یاری داد دین ما را
رها کردند در حیرانی شک و یقین ما را
چرا، ای باغبان! گفتی درختان دشمن خویشاند
خودت پرورده بودی چون تبر در آستین ما را
اگر چون برگ افتادیم از روی درخت، ای باد
به امید تو افتادیم، بردار از زمین ما را
تو ما را باز در آیینه با خود روبرو کردی
مکن شرمندة بیرنگی خود بیش ازین ما را
یك رهگذر
حجم
۴۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
حجم
۴۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
قیمت:
۳۲,۰۰۰
تومان