خانه پُر از روزنامه بود، پُر از عکس و اطلاعیه، پُر از سریش و زغال و اسپرههای رنگ، متکاها و پتوها وسط هال، استکانها ـ که آنها را زرد کرده بود ـ کنار دیوار جا مانده بودند.
ـ این چه وضعی است! یک هفته بشورم و جمع کنم باز هم مثل اول نمیشود. خانه را اینجوری تحویلت داده بودم؟
هادی تندتند شروع کرد به جمع کردن و بلندبلند حرف زدن: «بیچاره بچهها از امشب کجا بخوابند؟! این مدت اینجا مرکز تشکیلات ما بود. آمدی و دربهدرمان کردی.»
ره دوست
جلوی آینه ایستادم. تیره و تار شده بود. نکرده بود یک پارچه به آینه بکشد. پشت من ایستاد و آرنجش را روی شانههایم گذاشت. احساس کردم گرمای وجودش تا قلبم رسید و وجود یخزدهام جان گرفت. سرش را به سرم چسباند و بوسهٔ کوچکی به روسری آبیام زد. از آینه نگاهش کردم. چهرهاش تار بود. دستی روی آینه کشیدم. خندید.
ره دوست