بریدههایی از کتاب فصل شیدایی لیلاها
۴٫۷
(۴۸)
آخر آمدی؟
لبخند مهربانی بر چهرۀ امام مینشیند:
ـ سر بالا بگیر حر... توبهات پذیرفته... چقدر محبوبی اکنون، که خدا توبهکنندگان را بسیار دوست دارد...
امام دست بر سر حر میکشد، روبنده از چهرهاش میگیرد، کفش از گردنش برمیدارد و خاک آن بر زمین میریزد و مقابل حر میگذارد:
ـ سر بالا بگیر حر... اینجا همیشه دری برای باز آمدن، گشوده است و آغوشی برای برگشتن، گشاده...
امام دو دست بر شانههای حر میگذارد:
ـ منتظرت بودیم... خدای تعالی را هزار حمد که عاقبتت به خیر شد... تا بهشت راهی نمانده...
noora
همان قوم که آمادۀ قربانی بودند پیش پای امامت شما...
ـ همانها به وعدههای عبیدالله...
ـ و تهدیدهایش...
ـ امروز مهیای جنگاند با شما...
عمرو سر پایین میاندازد، چند قطره اشک تند از چشمانش میافتد:
ـ بازار آهنگران کوفه رونق گرفته است...
ـ به ساخت شمشیر و نیزه...
ـ و آبدیدهکردنشان...
ـ و لباس رزم از پستوی خانهها بیرون کشیدهاند...
ـ همانها که دیروز، از یکدیگر پیشی میگرفتند به مهر کردن نامههای دعوتشان...
ـ امروز آخرتشان را ارزان به وعدههای عبیدالله میفروشند...
ـ یک من جو...
ـ یک زین...
ـ چند خلخال...
ـ کمی بیشتر از بیتالمال...
feri
شمر اما ادامه میدهد:
ـ اماننامه آوردهام برای هر چهار پسر امالبنین...
و پیش از آنکه دست به شال کمر ببرد، عباس میگوید:
ـ خدا تو را لعنت کند و امان و امان نامهات را. ما در امانیم، آنگاه پسر رسول خدا را امانی نیست؟ مادرت به عزایت سوگوار شمر، رویت در آتش به قیامت؛ مادرمان را بزرگترین افتخار، کنیزی علی و فرزندان فاطمه. امالبنین شیرِ ناجوانمردی ندادهمان که امروز در امان تو درآییم و برادر تنها گذاریم... خدا نیاورد آن ساعت که مادرمان و ما هر چهار، از شما باشیم...
feri
ـ و این زمین، از آن فرزندان و پیروان و زائرانم... تا آن زمان که زمان هست و روزگار پابرجا... تا قیامِ قیامت و آغازِ انجام این دنیا... و همگان بدانند که این سرزمین را، و خاکش که خون ما بر آن ریزند، صاحبی نیست مگر من، حسین پسر دختر پیامبر، که بخشیدمش به آنانکه بر عزایم اشک فشانند و روی خراشند و جامه چاک دهند. پس هر که به این سرزمین در آید، در خانه خویش پا گذاشته.
noora
ـ در گوشم دعا کرد، عاقبتت در کنار حسین به خیر شود و با او...
feri
ـ اف بر تو ای روزگار... که تو را قناعت نیست از آنکه هر صبح و شام، یار از یار جدا میکنی و فراق میآفرینی و هجران میآوری...
HADIC
ـ سبحان الله زهیر! پسر پیامبر تو را خوانده باشد و تو اسباب حیرانی علم کنی در اجابت؟ حج به آیین جد او کردهای و ابا داری از پاسخ؟ برخیز تا درنگت رنگ غفلت نگرفته، برخیز زهیر...
noora
مردمان بندگان دنیایند و دین بازیچۀ زبان و قافیۀ کلامشان است. در دین و با آنند، تا آنزمان که معیشت و معاششان را ضمان باشد، دیندارند تا آنوقت که این زمین، روزی و روزگارشان ثمر دهد؛ و چون هنگام امتحان آید و هنگامۀ بلا رسد، اندکند مؤمنان...
~S.F~
حمد و سپاس از آن خدای یکتاست، که هر چه اراده کند در بستر فعل جاری شود و هیچ قوت و قدرتی نیست مگر از او، و سلام و درود هماو، بر رسولش که خاتم پیامبران است.
feri
پس هر که به این سرزمین در آید، در خانه خویش پا گذاشته.
محدثه خانوم
انّ جدّی الحسین قتلوه عطشانا...
ژنرالیسم
«این فرمان عبیدالله ابن زیاد، والی کوفه، به عمر بن سعد است. تو را چشم خویش گماشتیم بر حسین و فرستادیمت به مصاف، نخواستیم که از باب شفاعت درآیی و میانۀ جدالگیری و اسباب آسایش حسین مهیا کنی. دستور این است، یا حسین را تسلیم و دربند نزد من بیاور یا جنگ آغاز کن و هیچ مرد ایشان زنده نگذار و هر زن ایشان در بند کن؛ و بیرحمی بر این جماعت چنان تمام دار که حتی جنازههایشان بینصیب نماند. اگر چنین کنی امیر سپاهی، والا این خط از آن شمر است. والسلام.»
feri
امام مدام زمزمه میکند:
ـ هل من ذاب عن حرم رسول الله... هل من موحد یخاف الله فینا... هل من مغیث یرجوا الله فی اغاثتنا...
ژنرالیسم
به هقهقی آرام میلرزد شانههای ما هر سه، امام اما مینویسد:
ـ و این زمین، از آن فرزندان و پیروان و زائرانم... تا آن زمان که زمان هست و روزگار پابرجا... تا قیامِ قیامت و آغازِ انجام این دنیا... و همگان بدانند که این سرزمین را، و خاکش که خون ما بر آن ریزند، صاحبی نیست مگر من، حسین پسر دختر پیامبر، که بخشیدمش به آنانکه بر عزایم اشک فشانند و روی خراشند و جامه چاک دهند. پس هر که به این سرزمین در آید، در خانه خویش پا گذاشته.
آبیِ آسمونی
جدم رسول خدا، مرا خبر داد که روزی آید، که به سرزمین عراق درآیم و در کربلا منزل کنم؛ همانجا که تشنه لب، خونم بریزند و خون اصحاب و اهلبیتم. بیگمان فردا همان روز است، که پیامبر بر آن بسیار میگریست و مادرم و پدرم...
fatemeh.rasooli
تا ابد کسی نخواهد دانست که امام چه میکند، وقتی علی اصغر بر دست میگیرد رو به سپاه عمر:
ـ ای قوم! یاران و اصحاب و خاندانم کشتید و در خون نشاندید... این طفل شیرخوار را که چون ماهی بر خشکی، از عطش جان میدهد به جرعهای سیراب...
و حرمله، علی اصغر را چه زود سیراب میکند به سهشعبهای میان گلو، و دستان امام پر خون... که این آخرین یار... و خون علی اصغر که به زمین نمیآید... مهری میشود از انگشتر امام، بر صفحات امروز... و میان عاشق و معشوق که:
ـ خدایا هر چه مصیبت گوارایم، وقتی تو میبینی و برای توست و قضاوت هم به حشر از آن تو...
fatemeh.rasooli
ـ این منزل را نام چیست؟
پیش میروم به پاسخ امام:
ـ اینجا را کربلا گویند...
امام در چشمانم خیره میشود و آرام زمزمه میکند:
ـ کربلا... کربلا...
زانوانش خم میشود، آرام مینشیند و دست به شنهای تفتیده میکشد. اشک در چشمهای امام مینشیند:
ـ خدایا به تو پناه میبریم از کرب و بلا، و هر چه اندوه و گرفتاری، و هر چه ماتم و غم... قسم به آنکه جانم در دست قدرت و اختیار اوست، چنانکه جدم رسول امین فرمود، این خاک همان است که خونمان بر آن ریزند و قبرهامان در آن جای گیرند.
feri
بعد از فاطمه، علی چون تصمیم گرفت برای ازدواج، عقیل را فرا خواند، که شهره بود به علم انساب عرب، پی انتخاب همسر... که زنی را به خواستگاری رود، که پدر و مادرش از خاندان کرامت و شجاعت باشند... از مادر، شیر حیا خورده باشد و از پدر، نان شهامت گرفته... اینچنین باشد تا پسرانی بیاورد به غایت دلاوری... علی گفته بود...
اشک در چشمان عباس مینشیند و بغض در گلوی من میدود:
ـ برای آن روز که حسین تنهاست...
feri
هزار بار مرور میکنم این کلام امام که، مردمان بندگان دنیایند، و دین بازیچۀ زبان و قافیۀ کلامشان است، در دین و با آنند، تا آنزمان که معیشت و معاششان را ضمان باشد...
feri
آرزو میکنم کاش زمان کمی درنگ کند، کاش چنین پرشتاب داغ پی داغ بر دل امام ننشیند؛ که میبینم سنگینی بار غم، برخاستن از بالای پیکرها بر امام سخت کرده.
feri
عاشورا، فصل فصلهاست و وصلها؛ و کار ما حیرانی و اشک تا نوای:
ـ انّ جدّی الحسین قتلوه عطشانا...
feri
مرگ بر پیشانی فرزندان آدم، آنچنان آشکار و هماره نقش بسته است که گردنبند بر گردن دخترکان و خلخال بر پایشان.
زهرا جاویدی
یک روز بیش نگذشته...
ـ همان قوم که آمادۀ قربانی بودند پیش پای امامت شما...
ـ همانها به وعدههای عبیدالله...
ـ و تهدیدهایش...
ـ امروز مهیای جنگاند با شما...
زهرا جاویدی
بازار آهنگران کوفه رونق گرفته است...
ـ به ساخت شمشیر و نیزه...
ـ و آبدیدهکردنشان...
ـ و لباس رزم از پستوی خانهها بیرون کشیدهاند...
ـ همانها که دیروز، از یکدیگر پیشی میگرفتند به مهر کردن نامههای دعوتشان...
ـ امروز آخرتشان را ارزان به وعدههای عبیدالله میفروشند...
ـ یک من جو...
ـ یک زین...
ـ چند خلخال...
ـ کمی بیشتر از بیتالمال...
زهرا جاویدی
عافیت از عاقبت این قوم رخت برمیبندد به ریختن خون من؛ و ایامِ آرامش، ترک میکند زندگیشان را به ستیز با من؛ و ذلت و خواری دامنگیر روزگارشان خواهد شد... کاش چنین نمیکردند...
زهرا جاویدی
من حسین بن علی، زمینی را که در آنیم به مرکز کربلا، و ابعاد چهار میل در چهار میل، از ابراهیم بن عمیر، امیر قبیلۀ بنیاسد خریدم؛ به هزار دینار و با سه شرط؛ اول آنکه، چون واقعه درگرفت و حادثه انجام پذیرفت، اجساد ما میان بیابان رها نماند و بنیاسد در کار تجهیز برآیند...
بغض میدود در گلوی ما هر سه، امام اما ادامه میدهد:
ـ و دوم آنکه، محل قبور ما برای عزادارانم آشکار کنند و راه بر ایشان بنمایند...
اشک مینشیند در چشمان ما هر سه، امام اما میخواند:
ـ و سوم آنکه، تا سه روز میزبان باشند سوگواران و زائرانم را، و آب و خرما چنان دهندشان که گرد خستگی، بر چهرۀ ایشان نماند...
زهرا جاویدی
و این زمین، از آن فرزندان و پیروان و زائرانم... تا آن زمان که زمان هست و روزگار پابرجا... تا قیامِ قیامت و آغازِ انجام این دنیا... و همگان بدانند که این سرزمین را، و خاکش که خون ما بر آن ریزند، صاحبی نیست مگر من، حسین پسر دختر پیامبر، که بخشیدمش به آنانکه بر عزایم اشک فشانند و روی خراشند و جامه چاک دهند. پس هر که به این سرزمین در آید، در خانه خویش پا گذاشته.
زهرا جاویدی
همۀ ما زخم خوردهایم از شمشیر علی و عدالتش... نکند تو دستافشان و پایکوبان بودی و سرنا میزدی، آنزمان که با غلامت از بیتالمال برابر میگرفتید؟ یا پدرانت خرما شادباش میکردند، آنزمان که خون مردانشان در صفین و جمل و نهروان، از شمشیر علی و یارانش میچکید؟
زهرا جاویدی
همانا آنکه نسب و پدرش معلوم نیست و پاکدامنی مادرش نیز، مرا بین جنگ و ذلتِ بیعت قرار داده. دور باد از ما هر چه ذلت و خفت، که خدا و رسولش از چنین، ابا دارند. هر پاکدامن آزادهای، و هر جوانمرد صاحباندیشهای، نپذیرد که ما خاندان کریمان، تحت لوای فرومایگان درآییم. دور باد از ما هر چه ذلت و خفت...
زهرا جاویدی
خدا تو را لعنت کند و امان و امان نامهات را. ما در امانیم، آنگاه پسر رسول خدا را امانی نیست؟ مادرت به عزایت سوگوار شمر، رویت در آتش به قیامت؛ مادرمان را بزرگترین افتخار، کنیزی علی و فرزندان فاطمه. امالبنین شیرِ ناجوانمردی ندادهمان که امروز در امان تو درآییم و برادر تنها گذاریم... خدا نیاورد آن ساعت که مادرمان و ما هر چهار، از شما باشیم...
زهرا جاویدی
حجم
۹۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۸۲ صفحه
حجم
۹۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۸۲ صفحه
قیمت:
۹۳,۰۰۰
۲۷,۹۰۰۷۰%
تومان