
بریدههایی از کتاب فصل شیدایی لیلاها
۴٫۳
(۷۰)
آخر آمدی؟
لبخند مهربانی بر چهرۀ امام مینشیند:
ـ سر بالا بگیر حر... توبهات پذیرفته... چقدر محبوبی اکنون، که خدا توبهکنندگان را بسیار دوست دارد...
امام دست بر سر حر میکشد، روبنده از چهرهاش میگیرد، کفش از گردنش برمیدارد و خاک آن بر زمین میریزد و مقابل حر میگذارد:
ـ سر بالا بگیر حر... اینجا همیشه دری برای باز آمدن، گشوده است و آغوشی برای برگشتن، گشاده...
امام دو دست بر شانههای حر میگذارد:
ـ منتظرت بودیم... خدای تعالی را هزار حمد که عاقبتت به خیر شد... تا بهشت راهی نمانده...
noora
همان قوم که آمادۀ قربانی بودند پیش پای امامت شما...
ـ همانها به وعدههای عبیدالله...
ـ و تهدیدهایش...
ـ امروز مهیای جنگاند با شما...
عمرو سر پایین میاندازد، چند قطره اشک تند از چشمانش میافتد:
ـ بازار آهنگران کوفه رونق گرفته است...
ـ به ساخت شمشیر و نیزه...
ـ و آبدیدهکردنشان...
ـ و لباس رزم از پستوی خانهها بیرون کشیدهاند...
ـ همانها که دیروز، از یکدیگر پیشی میگرفتند به مهر کردن نامههای دعوتشان...
ـ امروز آخرتشان را ارزان به وعدههای عبیدالله میفروشند...
ـ یک من جو...
ـ یک زین...
ـ چند خلخال...
ـ کمی بیشتر از بیتالمال...
feri
شمر اما ادامه میدهد:
ـ اماننامه آوردهام برای هر چهار پسر امالبنین...
و پیش از آنکه دست به شال کمر ببرد، عباس میگوید:
ـ خدا تو را لعنت کند و امان و امان نامهات را. ما در امانیم، آنگاه پسر رسول خدا را امانی نیست؟ مادرت به عزایت سوگوار شمر، رویت در آتش به قیامت؛ مادرمان را بزرگترین افتخار، کنیزی علی و فرزندان فاطمه. امالبنین شیرِ ناجوانمردی ندادهمان که امروز در امان تو درآییم و برادر تنها گذاریم... خدا نیاورد آن ساعت که مادرمان و ما هر چهار، از شما باشیم...
feri
ـ در گوشم دعا کرد، عاقبتت در کنار حسین به خیر شود و با او...
feri
ـ اف بر تو ای روزگار... که تو را قناعت نیست از آنکه هر صبح و شام، یار از یار جدا میکنی و فراق میآفرینی و هجران میآوری...
HADIC
ـ سبحان الله زهیر! پسر پیامبر تو را خوانده باشد و تو اسباب حیرانی علم کنی در اجابت؟ حج به آیین جد او کردهای و ابا داری از پاسخ؟ برخیز تا درنگت رنگ غفلت نگرفته، برخیز زهیر...
noora
ـ و این زمین، از آن فرزندان و پیروان و زائرانم... تا آن زمان که زمان هست و روزگار پابرجا... تا قیامِ قیامت و آغازِ انجام این دنیا... و همگان بدانند که این سرزمین را، و خاکش که خون ما بر آن ریزند، صاحبی نیست مگر من، حسین پسر دختر پیامبر، که بخشیدمش به آنانکه بر عزایم اشک فشانند و روی خراشند و جامه چاک دهند. پس هر که به این سرزمین در آید، در خانه خویش پا گذاشته.
noora
گزندی به پایت، خنجری است به قلب من...
م.ظ.دهدزی
مردمان بندگان دنیایند و دین بازیچۀ زبان و قافیۀ کلامشان است. در دین و با آنند، تا آنزمان که معیشت و معاششان را ضمان باشد، دیندارند تا آنوقت که این زمین، روزی و روزگارشان ثمر دهد؛ و چون هنگام امتحان آید و هنگامۀ بلا رسد، اندکند مؤمنان...
~S.F~
مردمان بندگان دنیایند و دین بازیچۀ زبان و قافیۀ کلامشان است.
fatemeh
حمد و سپاس از آن خدای یکتاست، که هر چه اراده کند در بستر فعل جاری شود و هیچ قوت و قدرتی نیست مگر از او، و سلام و درود هماو، بر رسولش که خاتم پیامبران است.
feri
پس هر که به این سرزمین در آید، در خانه خویش پا گذاشته.
محدثه خانوم
انّ جدّی الحسین قتلوه عطشانا...
ژنرالیسم
تا ابد کسی نخواهد دانست که امام چه میکند، وقتی علی اصغر بر دست میگیرد رو به سپاه عمر:
ـ ای قوم! یاران و اصحاب و خاندانم کشتید و در خون نشاندید... این طفل شیرخوار را که چون ماهی بر خشکی، از عطش جان میدهد به جرعهای سیراب...
و حرمله، علی اصغر را چه زود سیراب میکند به سهشعبهای میان گلو، و دستان امام پر خون... که این آخرین یار... و خون علی اصغر که به زمین نمیآید... مهری میشود از انگشتر امام، بر صفحات امروز... و میان عاشق و معشوق که:
ـ خدایا هر چه مصیبت گوارایم، وقتی تو میبینی و برای توست و قضاوت هم به حشر از آن تو...
fatemeh.rasooli
فریبخوردهترین و زیاندیدهترین، آنکه بازی دنیا باور دارد؛ و بازندهترین، آنکه دل به این بازی ببازد.
Mohammad Movahhedi
امام حر را در آغوش میگیرد، آنقدر طولانی که غبطه مینشیند در چشم و دل حبیب و زهیر و عمرو و...
م.ظ.دهدزی
من به یک نگاه امیرالمؤمنین زنده شدم... و اکنون به نگاه تو میسوزم و جان میدهم... وفادار بودم آیا برایت؟
م.ظ.دهدزی
«این فرمان عبیدالله ابن زیاد، والی کوفه، به عمر بن سعد است. تو را چشم خویش گماشتیم بر حسین و فرستادیمت به مصاف، نخواستیم که از باب شفاعت درآیی و میانۀ جدالگیری و اسباب آسایش حسین مهیا کنی. دستور این است، یا حسین را تسلیم و دربند نزد من بیاور یا جنگ آغاز کن و هیچ مرد ایشان زنده نگذار و هر زن ایشان در بند کن؛ و بیرحمی بر این جماعت چنان تمام دار که حتی جنازههایشان بینصیب نماند. اگر چنین کنی امیر سپاهی، والا این خط از آن شمر است. والسلام.»
feri
امام مدام زمزمه میکند:
ـ هل من ذاب عن حرم رسول الله... هل من موحد یخاف الله فینا... هل من مغیث یرجوا الله فی اغاثتنا...
ژنرالیسم
به هقهقی آرام میلرزد شانههای ما هر سه، امام اما مینویسد:
ـ و این زمین، از آن فرزندان و پیروان و زائرانم... تا آن زمان که زمان هست و روزگار پابرجا... تا قیامِ قیامت و آغازِ انجام این دنیا... و همگان بدانند که این سرزمین را، و خاکش که خون ما بر آن ریزند، صاحبی نیست مگر من، حسین پسر دختر پیامبر، که بخشیدمش به آنانکه بر عزایم اشک فشانند و روی خراشند و جامه چاک دهند. پس هر که به این سرزمین در آید، در خانه خویش پا گذاشته.
آبیِ آسمونی
جدم رسول خدا، مرا خبر داد که روزی آید، که به سرزمین عراق درآیم و در کربلا منزل کنم؛ همانجا که تشنه لب، خونم بریزند و خون اصحاب و اهلبیتم. بیگمان فردا همان روز است، که پیامبر بر آن بسیار میگریست و مادرم و پدرم...
fatemeh.rasooli
امان از نگاه این خاندان، که کار آفتاب میکند بر زمین... آتش میزند بر جان...
fatemeh
احوال غریبی دارد روزگار نابهسامان من.
م.ظ.دهدزی
میشنود اما پاسخی نمیگوید، که هر کلامی، آغاز جدالی است برای برخاستن تعفن گذشته
م.ظ.دهدزی
خدا بعد از شما طعم زندگیمان را جز زهر نخواهد...
م.ظ.دهدزی
مرا در بهشت بدون تو راه نمیدهند حبیب! میگویند حبیبت باید بیاید
م.ظ.دهدزی
اما من بهشت را بر میگزینم، حتی اگر به این دنیا در آتش بسوزانندم...
م.ظ.دهدزی
مرد نزدیک میآید و پیش از هر سخنی، خودش را در پای امام میاندازد:
ـ بابی برای توبه به رویم گشوده هست؟ راهی برای رسیدن به غفران، از پی این معصیت یافت میشود؟ عصیان مرا انابهای به ستر میآید؟ من که راه بر پسر پیامبر بستم... من که ترس و تهدید نشاندم در دل خاندان رسول... من که... بابی برای توبه به رویم گشوده...
ـ آخر آمدی؟
لبخند مهربانی بر چهرۀ امام مینشیند:
ـ سر بالا بگیر حر... توبهات پذیرفته... چقدر محبوبی اکنون، که خدا توبهکنندگان را بسیار دوست دارد...
امام دست بر سر حر میکشد، روبنده از چهرهاش میگیرد، کفش از گردنش برمیدارد و خاک آن بر زمین میریزد و مقابل حر میگذارد:
ـ سر بالا بگیر حر... اینجا همیشه دری برای باز آمدن، گشوده است و آغوشی برای برگشتن، گشاده...
م.ظ.دهدزی
امام با همان روبندهای که حر صورت پوشانده بود، خون از چهرهاش میگیرد و بر زخم سرش میبندد:
ـ چنان که مادرت نامید، حرّی و آزاده، در دنیا و آخرت، گوارایت بهشت و این عاقبت به خیری...
حر به آخرین نفس، عطر آغوش امام به سینه میکشد و چشمهایش بر هم میافتد.
م.ظ.دهدزی
لعنت به من، که همۀ بودنم با حسین را تا ظهر عاشورا، به یک نیمروز و یک جان ناقابل ارزان فروختم... چه معاملۀ سراسر خسرانی... همه یاران حسین میان خون و در آستانۀ بهشت به انتظار حسین... و من میگریزم به صحرای جنون... به دیار دیوانگی...
من مجنون نیستم... مجنون نبودم... که با حسین بودم... اما... لعنت به این عقل بیخرد... به این خرد بیغیرت... لعنت به من که زندهام...
م.ظ.دهدزی
حجم
۹۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۸۲ صفحه
حجم
۹۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۸۲ صفحه
قیمت:
۹۳,۰۰۰
تومان