
بریدههایی از کتاب سقای آب و ادب
۴٫۶
(۱۷۱)
آنها که دوستشان میداشتم، رفتند.
و من ماندهام در میان آنان که دوستشان نمیدارم.
نورا
و ما همواره حسرت میکشیم و افسوس میخوریم که چرا مردم؛ بسیاری از مردم، اغلب مردم، با شنیدن و تعقّل کردن بیگانهاند!؟
نورا
آنچه اکنون سکینه در مورد عمو به بچهها میگوید، غلوّ و اغراق نیست، باور یقینآکندۀ سکینه است.
ـ دمی دیگر همگی به دستهای با کفایت عباس، سیراب میشوید.
ـ تاب بیاورید تا عمو برایتان آب بیاورد.
ـ عمو اگرچه مشک را برده است امّا بعید نیست که فرات را بیاورد.
ـ دشمن!؟ دشمن از شنیدن نام ابوفاضل میگریزد، چه رسد به دیدن سایهاش، چه رسد به شنیدن صدای پای اسبش.
گویی که دلهای نازک همۀ کودکان، به ضریح دستهای ابوالفضل، گره خورده است.
عباس اکنون فقط یک عمو نیست، یک سوار با مشک آب نیست، تنها امید زندگی است، تنها روزنۀ حیات و تنها بهانه زیستن است.
امیدی است که محقق خواهد شد، روزنهای است که گشوده خواهد ماند، و بهانهای است که به دست خواهد آمد.
🌸فطرس🌸
لم نفعل ذلک؟
چرا چنین کنیم؟
لنبقی بعدک؟
برای اینکه بعد از شما بمانیم؟!
لاارنا الله ذلک ابدا.
خدا هرگز چنین روزی را نیاورد.
مشکیجه:)
«وقتی که تو بر اسب سوار میشوی، ماه باید پیاده شود از استر آسمان»
315
حیات همه از آب است و تو حیاتبخش آبی عباس من!
کاربر ۲۵۴۱۳۴۴
اما پدر در واپسین لحظات حیات، آنگاه که در بستر شهادت آرمیده بود و آخرین وصایای خویش را به اطرافیان میفرمود، ناگهان تو را صدا زد.
تو شتابناک پیش رفتی و در کنار بستر او زانو زدی. پدر همچنانکه خفته بود، دست بر شانههای تو گذاشت و فرمود:
«عباس من! به زودی سبب روشنی چشم من در قیامت خواهی شد. در عاشورا وقتی وارد شریعه شدی، مبادا که آّب بنوشی و برادرت حسین، تشنه باشد.»
ir.mimhae
اما ماه بنیهاشم را فقط پدر نگفت، هر کس که روی ماه تو را دید، گفت.
مشکیجه:)
هر که به حسین دل میسپارد، پیداست که دلی برای سپردن دارد.
هر که برای حسین اشک میریزد، پیداست که چشمی برای گریستن و اشکی برای ریختن دارد. هر که در مصیبت حسین، دلش میشکند و اشکش جاری میشود، پیداست که اهل محبت است. و هر که اهل محبت است، مجذوب حسین میشود؛ دیر یا زود، خودآگاه و ناخودآگاه.
و هر که مجذوب حسین شود، از جنس حسین میشود، متصف به صفات حسین میشود. متخلّق به اخلاق حسین میشود.
و در دنیا هر که از جنس حسین باشد، هر که مجذوب حسین بشود، هر که با حسین پیوند بخورد، هر که حسینی شود، در جهان آخرت نیز حسین سراغش را میگیرد، پیدایش میکند و رفاقت و شفاعت و همدمیاش را با او ادامه میدهد.
saeed
عموجان!
ای عموی عزیزتر از جان! عموی دست شسته از جان! عموی دست داده به جانان!
ای ملتقای زمین و آسمان!
ای محصول بیبدیل پیوند، میان حبلالمتین و امّالبنین! ای ماهجبین سدرهنشین!
آسمان
نمیدانم به دست تضرع کدام دخیل بستهای یا دعای نیمه شب کدام دلشکستهای یا نَفَس اعجازگر کدام رسول کمر به کرامت بستهای، خدا لباس کنیزی این خاندان را بر تنم پوشاند.
این لباس آنقدر بر تن من گشاد بود که من در آن گم میشدم اگر خدا دست مرا نمیگرفت.
این وصلت، هزاران پا از سر من زیاد بود اگر دست خدا مرا از زمین بلند نمیکرد.
تو مبادا گمان کنی که ما همسان و همشأن این خانوادۀ بینظیریم.
اینها تافتههای جدابافته عالمند.
Yas Balal.جواد عطوی
«ماه اگر در روز طلوع کند، از جلای خودش میکاهد. این چه ماهی است که رنگ از رخ روز میزداید و با ظهورش روشنایی روز را کمرنگ میکند!؟»
آسمان
من فرزند آن پدری هستم که حاضر نبود حکومت بر جهان هفتگانه را بپذیرد، به این بها که پوست جویی را به ستم از دهان مورچهای بگیرد.
«به خدا سوگند که اگر هفت اقلیم جهان را به من بسپارند و مرا حاکم مطلقالعنان هر چه در زیر آسمان، بگردانند، منوط به این که پوست جویی را از دهان مورچهای به ستم بستانم، نمیپذیرم.
zahra ak
و آن زمان که علی، او را در آغوش گرفت و نقاب از چهرهاش برداشت تا عرق از پیشانیاش بسترد و روی ماهش را ببوسد، تازه همه فهمیدند که این، عباس علی است، ماه بنی هاشم که هنوز پا به سال سیزده نگذاشته است و هنوز مو بر چهرهاش نروییده است.
ÁTRIN
اکنون این اوست و آب و مشک خالی و بچههای حسین.
اکنون این اوست و لبهایی که از تشنگی ترک خورده.
اکنون این اوست و تنی که از تشنگی ناتوان شده.
اکنون این اوست و جگری که از تشنگی تاول زده.
اکنون این اوست و هجوم لشگر عقل از هزار سو که او را به نوشیدن آب ترغیب میکند:
تو علمدار لشگر حسینی، باید استوار بمانی.
تو محافظ بچههای حسینی، باید توان در بدن داشته باشی.
تو تکیهگاه سپاه حسینی، نباید فرو بریزی
لبیک یا صاحب زمان
آن طلب که در «هَلْ مِنْ ناصرٍ ینْصُرُنی» است، برای یاری من نیست.
من مردم را به یاری خودشان فرا خواندهام. من مردم را به یافتن خودشان دعوت کردهام.
من آن سرشت الهی مردمام که در دشت غفلتشان فراموش گشتهام.
من آن «فِطْرتَ الله» ام که «فَطَرَ الناسَ عَلَیها».
من آن خود حقیقی مردمام که مغفول و مهجور ماندهام.
من آمدهام که آن پیمان پیشین مردم را، آن پاسخ «اَلَسْتُ بِرَبِّکمْ» را یادشان بیاورم.
zahra ak
امّالبنین پریشان و آشفته و بی هیچ درنگ و مقدمهای میپرسد:
ـ از کربلا چه خبر؟! این مصائب دهشتناک که دهان به دهان میگردد، درست است!؟ حقیقت دارد!؟
بشیر، کتمان و پنهان کردن خبر را نه میتواند و نه مجاز میشمرد. تنها راهی که برای تلطیف آن به ذهنش متبادر میشود، تقطیع کردن آن است، پس، جویده و زیر لب میگوید:
ـ گویا در میان شهدای کربلا، نامی هم از فرزند رشید شما هست.
امّالبنین که پیداست هنوز به پاسخ سؤال خود نرسیده، باز میپرسد:
ـ از کربلا چه خبر؟
بشیر یک قدم پیشتر میگذارد در بیان خبر و کمی بلندتر میگوید:
ـ در کربلا، یکی ـ دو تن از فرزندان شما نیز، به مقام رفیع شهادت...
امّالبنین ـ علیرغم اینکه ستون استوار صبوری و حلم است ـ بلندتر، محکمتر و بیتابتر میگوید:
ـ اینها که پاسخ سؤال من نیست. بندبند دلم را گسستی از اضطراب و التهاب. همۀ فرزندان من و تمام آنچه زیر این آسمان کبود است، فدای ابا عبدالله. کربلا یعنی حسین. از حسین چه خبر!؟
m.salehi77
با این همه زخم، هنوز ماه بنی هاشمی عباس!
Reyhane
ببین! عباس من!
نسبت تو و فرزندان فاطمه، نسبت برادر با برادر و خواهر نیست.
همچنانکه نسبت من با علی، نسبت همسر و شوهر نیست.
Yas Balal.جواد عطوی
ذهب الذّین اُحبّهم
و بقیت فی من لا احبّه
آنها که دوستشان میداشتم، رفتند.
و من ماندهام در میان آنان که دوستشان نمیدارم.
ـmatildaـ
بزرگترین موهبت خداوند متعال در حقّ من این است که به من رخصت داده تا حسین را دوست داشته باشم، عاشق حسین باشم و فدای حسین بشوم. مگر چند نفر در عالم به این افتخار که من رسیدهام، نائل شدهاند.
mansore
به من فکر نکن. من جگرم سوختۀ عطش کودکان حسین است. این جگر به خوردن آب خنک نمیشود. فقط به بردن آب خنک میشود.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
عشق حسین، آنچنان در تار و پودِ او تنیده شده که جز حسین، هیچکس را نمیبیند و جز صدای او هیچ صدایی را نمیشنود و جز رایحۀ او هیچ بویی را به مشام، راه نمیدهد.
"مُسٰافِرِمٰاھ؛
ـ عمو اگرچه مشک را برده است امّا بعید نیست که فرات را بیاورد.
fatemef8
چه کسی میتواند ادعا کند که داشتن یک آینه تمامنما از خداوند را آرزو ندارد؟ چه کسی دوست ندارد که خدایی ملموس و محسوس در کنار خود داشته باشد؟ چه کسی به دنبال یک تجلیگاه تمام و کمال از خداوند بر روی زمین نمیگردد؟
zahra ak
عباس برای سکینه تجسّم علی است.
Nafas
ماه، روشنیاش را، گرمیاش را، هستیاش را و هویتش را از خورشید میگیرد.
و ماه، بدون خورشید به سکهای سیاه میماند که فاقد هویت و ارزش و خاصیت است.
و آنها که مرا به لقب قمر، مفتخر ساختهاند، نسبت میان ماه و خورشید را چه خوب میفهمیدهاند!
من به طفیلی حسین آمدهام و به عشق حسین زیستهام.
من آمدم که عاشقی را به تجلی بنشینم. من آمدم که دوست داشتن را معنا کنم. امّا آسمان عشق حسین، بلندتر از آن است که پرنده عاشقی چون من بتواند بر آستان عظمتش بال ارادت بساید.
بزرگترین موهبت خداوند متعال در حقّ من این است که به من رخصت داده تا حسین را دوست داشته باشم، عاشق حسین باشم و فدای حسین بشوم. مگر چند نفر در عالم به این افتخار که من رسیدهام، نائل شدهاند.
m.salehi77
گویی که در خلقت عباس، خدا از افق «فتبارکالله» خویش هم فراتر رفته است و عباس را چون نشان افتخاری بر سینه «احسنالخالقین» خویش آویخته است.
ensieh
حسین جان! مرا ببخش که نشد برایت بجنگم و از حریم آسمانیات دفاع کنم.
این آخرین ضربۀ دشمن است که پیش میآید و مرا از شرمساری کودکانت میرهاند.
ای خدا! این فاطمه است، این زهرای مرضیه است که آغوش گشوده است تا سر مرا به دامن بگیرد.
این فاطمه است که فریاد میزند: پسرم! عباسم!
من کیام؟! جان هستی فدای لحظۀ دیدارت فاطمه جان!
برادرم! حسین جان! مادرمان فاطمه مرا به فرزندی قبول کرده است.
اکنون برادرت را دریاب، برادرم!
m.salehi77
اکنون هیچکس در اطراف عباس نمانده است.
همه از ترس این که حسین، به انتقام خون برادر، از دم تیغشان بگذراند و جانشان را بستاند، گریختهاند. و نمیدانند که با رفتن عباس، قوّت و توش و توان حسین رفته است، پشت حسین شکسته است.
آرتمیس
حجم
۱۲۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۸۲ صفحه
حجم
۱۲۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۸۲ صفحه
قیمت:
۱۴۴,۰۰۰
۷۲,۰۰۰۵۰%
تومان