بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب از دیار حبیب | طاقچه
تصویر جلد کتاب از دیار حبیب

بریده‌هایی از کتاب از دیار حبیب

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۴از ۳۶ رأی
۴٫۴
(۳۶)
«لا حول و لا قوه الا بالله.»
ـmatildaـ
امام در کربلا یکبار شهید نمی‌شود، او در تک تک یاران خویش به شهادت می‌نشیند.
•° زهــــرا °•
«حبیب! آی حبیب! این چه گاه خفتن است؟! بیا ببین در دل دختر رسول خدا چه می‌گذرد؟! ما خفته‌ایم و زینب، پریشان است، ما در آرامشیم و عرش ناآرام است، فلک آشفته است، ملک بی‌قرار است، ما مرده‌ایم مگر، که روح مضطر است، حیات مضطرب است، آفرینش در تب و تاب است، بیا! بیا کاری کنیم حبیب! حبیب بن مظاهر! بیا خاکی به سر کنیم.»
ام‌البنین
از آن‌که هیچ پروا ندارد باید ترسید. چه بسا همراه‌ترین رفیقش را هم از پشت خنجر بزند
ام‌البنین
اکنون با چه رویی در مقابل حسین بایستد، و چه بپرسد؟! بپرسد: «ما نامه نوشتیم، تو چرا آمدی؟» «ما بیعت کردیم، تو چرا اعتماد کردی؟» «ما قسم خوردیم، تو چرا باور کردی؟»
ام‌البنین
امام در کربلا یکبار شهید نمی‌شود، او در تک تک یاران خویش به شهادت می‌نشیند.
میم مهاجر
تو، تو، و تو که برای حسین نامه نوشتید. از او دعوت کردید، با او بیعت کردید، چگونه اکنون بی‌هیچ شرم و حیایی برای دشمن او سلاح می‌سازید. ‫تو چگونه دلت می‌آید خنجری بسازی که با آن قلب فرزند رسول‌الله ... وای... وای بر شما... وای بر دل‌های سخت شما و وای بر دنیا و آخرت شما...»
احسان
کلام زینب به امام را می‌شنود: «عزیز برادر! آیا اصحابت را آزموده‌ای؟ آن‌قدر دل و دین دارند که تو را در میانه نبرد، تنها نگذارند و به دشمن نسپارند؟» خیال نافع می‌شنود که: «آری خواهرم! نور چشمم! روشنای دلم! من آنان را آزموده‌ام، دلیرند، دلاورند، سرافرازند، دوست شناسند، دشمن شکارند و به این راه، راه من، از کودکی به سینه مادر، مأنوس‌ترند، شیفته‌ترند، عاشق‌ترند.»
ام‌البنین
«من چه کرده‌ام؟ شما چه کرده‌اید؟ ما چه کرده‌ایم که بوی زبونی از مزارع حضور ما به مشام حرم رسیده است؟ این ننگ نیست برای ما که حرم در ماندن و نماندن‌مان تردید کند؟ این عار نیست برای ما، که ما زنده باشیم و حرم در اضطراب و التهاب باشد؟»
ام‌البنین
در عاشورا هر جا غم امام جگر سوز می‌شود، امام پرده‌ای دیگر از سر کائنات کنار می‌زند و خدا را به معاینه دعوت می‌کند. یکجا خون تازه علی‌اصغر را به آسمان پاشیده استو به خدا گفته است: «چه باک اگر این همه غم، پیش چشم تو ظهور می‌کند؟» و اینجا نیز تکیه‌اش را به دست خدا می‌دهد و از جا برمی‌خیزد و می‌گوید: «خودم و دسته‌گل‌های اصحابم را به حساب تو می‌گذارم، خدا!»
میم مهاجر
هیچ‌کس تا از زیر قرآن چشم امام نگذرد، پا به میدان جنگ نمی‌گذارد.
میم مهاجر
«بسم‌الله الرحمن الرحیم از: حسین بن علی به: فقیه گرانقدر، حبیب بن مظاهر اما بعد؛ ای حبیب! تو نزدیکی ما را به رسول‌الله نیک می‌دانی و بیشتر و بهتر از دیگران ما را می‌شناسی. تو مرد فطرت و غیرتی. خودت را از ما دریغ نکن. جدم رسول خدا در قیامت قدردان تو خواهد بود.»
زهرا جاویدی
زن، گریه و خنده و غبطه را به هم می‌آمیزد و نجوا می‌کند: «فدای نام و نامه تو ای امام! خوشا به حالت حبیب! گوارا باد بر تو این باران لطف. کاش نام من هم به زبان قلم محبوب می‌آمد. کاش لحظه‌ای یاد من هم در خاطره او جاری می‌شد. کاش یک بار مراهم به نام می‌خواند. به اسم صدا می‌کرد. بال در بیاور مرد! پرواز کن حبیب! ببین امام به توچه گفته است! ببین امام با تو چه کرده است. ببین امام، چه عنوانی به تو کرامت فرموده است! ای شوی من! ای شوی فقیه من! برخیز که درنگ جایز نیست. اما... اما درنگ کن. یک خواهش. یک درخواست یک التماس. وقتی به محبوب رسیدی، سلام مرا به او برسان؛ دست و پای او را به نیابت من ببوس و به آن عزیز بگو که پیرزنی در کوفه هست که کنیز تو است! که تو را بسیار دوست می‌دارد.»
زهرا جاویدی
هیچ‌کس تا از زیر قرآن چشم امام نگذرد، پا به میدان جنگ نمی‌گذارد.
زهرا جاویدی
دست‌هایش که دو سوی نامه را گرفته‌اند، از شدت شعف می‌لرزد: «بسم‌الله الرحمن الرحیم از: حسین بن علی به: فقیه گرانقدر، حبیب بن مظاهر اما بعد؛ ای حبیب! تو نزدیکی ما را به رسول‌الله نیک می‌دانی و بیشتر و بهتر از دیگران ما را می‌شناسی. تو مرد فطرت و غیرتی. خودت را از ما دریغ نکن. جدم رسول خدا در قیامت قدردان تو خواهد بود.» زن، گریه و خنده و غبطه را به هم می‌آمیزد و نجوا می‌کند: «فدای نام و نامه تو ای امام! خوشا به حالت حبیب! گوارا باد بر تو این باران لطف. کاش نام من هم به زبان قلم محبوب می‌آمد.
samira
«بانویمان زینب به شما سلام می‌رسانند.» این را دیگر حبیب، تاب نمی‌آورد. حتی تصور هم نمی‌کرده است که روزی دختر امیرالمؤمنین، به او سلام برساند. بی‌اختیار دست بلند می‌کند و بر صورت خویش می‌کوبد، زانوهایش سست می‌شود و بر زمین می‌نشیند. خاک از زمین بر می‌دارد و بر سر می‌ریزد و چون زنان روی می‌خراشد و مویه می‌کند. «خاک بر سرّ من! من کی‌ام که زینب، بانوی بانوان به من سلام برساند. خدایا! تا بی! توانی! لیاقتی! که من پذیرای این همه عظمت باشم.»
Zahra_M
ما آمده‌ایم تا بیعت بندگی‌مان را با شما تجدید کنیم. آمده‌ایم بگوییم که تا ملتقای شهادت دست از حمایت امام و اهل بیت رسول‌الله برنمی‌داریم.»
Zahra_M
سوار، بسیار پیش از آن‌که به امام برسد، ناگهان دهنه اسب را می‌کشد. اسب را در جا میخکوب می‌کند و بی‌اختیار خود را فرو می‌افکند. همراه سورا نیز خود را با چابکی از اسب به زیر می‌کشد. چهره گلگون و گیسوان بلند سوار از دور داد می‌زند که حبیب است. عطش حیرت مردان فروکش می‌کند؛ خوشا به حال حبیب! ادب حبیب به او اجازه نداده است که سواره به محضر امام نزدیک شود. خود را از اسب فرو افکنده است و اکنون نیز عشق و ارادت او اجازه نمی‌دهد که ایستاده به امام نزدیک شود.
چای‌نبات!
از آن‌که هیچ پروا ندارد باید ترسید. چه بسا همراه‌ترین رفیقش را هم از پشت خنجر بزند
چای‌نبات!
امام دست بر شانه نافع می‌گذارد و صمیمانه می‌پرسد: «هیچ تمایلی بر پرهیز و گریز از این مهلکه در تو هست؟» وای! چه سؤال غریبی! نافع و پرهیز؟ نافع و گریز؟ پاهای نافع سست می‌شود آن‌چنان که با تمام جانش بر پاهای امام می‌افتد: «مادرم به عزایم بنشیند اگر حتی ابر چنین خیالی لحظه‌ای در آسمان دلم ظاهر شود. این شمشیر من و هزار شمشیر دشمن، این اسب من و هزار اسب دشمن،‌ این تن ناقابل من، بوسه‌گاه هزار خنجر دشمن. ای نازنین! سوگند به همان خدا که بر ما منت نهاد و تو را به ما داد، به همان خدا که ما را رهین لطف تو کرد، من تا آن سوی مرگ خویش از تو جدا نخواهم شد.»
m.salehi77
حبیب می‌گوید: «هر چه باشد من الان به سمت خیام می‌روم، سرم را بر خاک آستانه حرم می‌گذارم و عهد و بیعت بندگی‌ام را با حرم تجدید می‌کنم. در چشم بهم‌زدنی حبیب و یاران بر درگاه حرم فرود می‌آیند، چون بازهای شکاری در کنار چشمه آبی. صدای حبیب برای اهل حرم آشناست: «ای آزادگان رسول‌الله! ما شمشیرهای شماییم و شمشیرهای جوانان شما جز برگردن بدخواهان فرو نمی‌آید. و این مسن‌ترین غلام شما قسم می‌خورد که بتازد و یورش برد بر آنان که در پی آسیب و گزند شمایند. به خداوندی خدا سوگند که اگر انتظار امر امام نبود، هم‌اکنون با شمشیرهای آخته بر دشمن هجوم می‌بردیم و لحظه‌ای مهلتشان نمی‌دادیم. ما آمده‌ایم تا بیعت بندگی‌مان را با شما تجدید کنیم. آمده‌ایم بگوییم که تا ملتقای شهادت دست از حمایت امام و اهل بیت رسول‌الله برنمی‌داریم.»
m.salehi77
وقتی امام در مقابل دشمن، به امام حجت، سخن می‌راند و خطبه می‌خواند، و شمر دهان به جسارت می‌گشاید و کلام قدسی او را می‌شکند، برق غیرت در چشم‌های حبیب می‌درخشد، غیرت عاشق به معشوق، غیرت مرید به مراد، غیرت کودک به پدر و پدر به کودک، غیرت غلام به آقا، غیرت سالک به پیر، غیرت فقیه به دین، غیرت قاری به قرآن، غیرت دست به چشم و قلب، و غیرت مأموم به امام. غیرتی که حبیب را چون اسپند از جا می‌جهاند و تمام فریادش را بر صورت شمر می‌ریزد: «تو در وادی هفتادم شرک و ضلالتی! تو کجا و درک سخن حسین؟! تو بر دلت مهر جهالت و قساوت خورده است. تو بمیر و سخن مگو.» و این کلام با صلابت او، شمر را در جای خود می‌نشاند و امام ادامه سخن می‌دهد. اما این‌ها عطش او را فرو نمی‌نشاند. آتش عطش او انگار تنها با جرعه‌ای شهادت خاموش می‌شود. جنگ بر او شده است چشمه حیات و او مرد کویر دیده تشنگی کشیده.
m.salehi77
«این پرچم آخری از آن کیست؟» حتی نفس‌ها ایستاده‌اند، اما نگاه‌ها میان صفای چشم و مروه دست امام، سعی می‌کنند.
زهرا جاویدی
هیچ‌کس تا از زیر قرآن چشم امام نگذرد، پا به میدان جنگ نمی‌گذارد. و امام همه را چون فرزند خویش، با دست ملاطفتی، با کلام بشارتی با ذکر دعا و شفاعتی راهی سفر بهشت می‌کند و به دنبال بعضی کاسه شبنمی نیز می‌افشاند و از پشت حریر لغزان اشک، بدرقه‌شان می‌کند.
زهرا جاویدی
امام در کربلا یکبار شهید نمی‌شود، او در تک تک یاران خویش به شهادت می‌نشیند. هر رخصتی و هر اذن جهادی انگار تکه‌ای است از جگر امام که کنده می‌شود و بر خاک تفتیده «نینوا» می‌افتد
زهرا جاویدی
آقای من، حبیب خیال می‌کند که من هم نمی‌دانم، خیال می‌کند که من کودکم، کَرم، کورم، جاهلم. باز اینها مهم نیست. خیال می‌کند که من دل ندارم، بی‌دلم. من اگر چه وساد خواندن عشق ندارم اما دل که برای عاشق شدن دارم. دل که برای دوست داشتن، نیاز به الفبا ندارد. دل که برای عاشق شدن وابسته حروف و کتاب نیست.
samira
چرا گیسوان سپید خود را سیاه کرده است؟ چرا خود را به جوانی زده است؟ انگار می‌خواهد به دشمن معشوق بگوید که من هنوز جوانم، من همان جنگجوی بی‌بدیل سپاه علی بن‌ابیطالبم. من به همان صلابت که در سپاه پدر حقیقت شمشیر می‌زدم اکنون در رکاب حقیقتِ پسر، شمشیر می‌زنم.
samira
حبیب، چهره تک تک آهنگرها را که در کوره می‌دمند یا پُتک بر آهن گداخته می‌کوبند، از نظر می‌گذراند و با خود می‌اندیشد: «کاش دل‌های شما به این سختی نبود؛ کاش لااقل همانند آهن بود؛ اگر نه در کوره عشق، لااقل در کوره این حوادث غریب، گداخته می‌شد و شکل تازه می‌گرفت؛ کاش دل‌های شما از سنگ نبود. تو، تو، و تو که برای حسین نامه نوشتید. از او دعوت کردید، با او بیعت کردید، چگونه اکنون بی‌هیچ شرم و حیایی برای دشمن او سلاح می‌سازید. تو چگونه دلت می‌آید خنجری بسازی که با آن قلب فرزند رسول‌الله ... وای... وای بر شما... وای بر دل‌های سخت شما و وای بر دنیا و آخرت شما...»
Samadi
هر رخصتی و هر اذن جهادی انگار تکه‌ای است از جگر امام که کنده می‌شود و بر خاک تفتیده «نینوا» می‌افتد: «برو ای حبیب! خدایت رحمت کند و بهشت، منزلگاه ابدی تو باشد.»
Zahra_M
مشوش نباش ای عزیز! غم به دل راه مده ای اسب! این شمشیرف اندازه دست من هم هست. این کلاهخود بر سر من هم می‌نشیند. این زره بر تن من هم قاعده می‌شود.
ـmatildaـ

حجم

۳۶٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۵

تعداد صفحه‌ها

۶۱ صفحه

حجم

۳۶٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۵

تعداد صفحه‌ها

۶۱ صفحه

قیمت:
۵۱,۰۰۰
تومان