بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مقدونیه از تهران دور نیست | طاقچه
تصویر جلد کتاب مقدونیه از تهران دور نیست

بریده‌هایی از کتاب مقدونیه از تهران دور نیست

نویسنده:نیره پازوکی
انتشارات:نشر برج
دسته‌بندی:
امتیاز:
۲.۹از ۲۱ رأی
۲٫۹
(۲۱)
وطن که مهربان نباشد وطن نمی‌باشد.
حسین احمدی
زندگی به آدم‌ها درس می‌دهد و آدم‌ها را آدم می‌کند.»
امینه
«من می‌توانم درمورد خانه ساعت‌ها برایتان حرف بزنم. من معنی خانه را خیلی خوب می‌فهمم. شاید به دلیل اینکه معنی دربه‌دری را خوب می‌فهمم. گاهی آدم چیزی را که هیچ‌وقت نداشته بهتر از چیزی که همیشه داشته می‌فهمد. حالا می‌خواهم یکی دو تا عکس نشانتان بدهم.»
حسین احمدی
خیلی چیزها دست خودمان نیست، ولی آرزوهامان که دست خودمان است.»
امینه
«آدم وقتی مادر می‌شود بچه‌اش می‌شود یک تکه از خودش، آرزوهاش با آرزوهای بچه‌اش یکی می‌شود.»
حسین احمدی
لرزیدن زمین که تمام شد، کس‌وکارمان را از زیر خاک و آوار بیرون آوردیم و دوباره زیر خاک کردیم.
محسن
قطار سوت کشید و از جا کنده شد. آنتونیو گفت: «راه‌آهن را انگار آفریده‌اند برای خداحافظی‌های غم‌انگیز.» کلاهم را تا روی گوش‌ها پایین کشیدم و گفتم: «برای خداحافظی‌های عاشقانهٔ دردناکِ همراه با اشک و آه و ناله.»
حسین احمدی
دوری هیولایی بود، فاصله آدم‌ها را عوض می‌کرد و من می‌رفتم جایی که نمی‌دانستم چه سرنوشتی برایم رقم خواهد
محمدعلی عضدی
«دوری رنج و درد دارد. فاصله هیولایی است. نیمی از ما را با خود می‌برد به جایی که با آن آشنا نیستیم. نیمی از ما که می‌ماند دیگر برای خودمان هم آشنا نخواهد بود»
محمدعلی عضدی
«آرزوهاتان... کمی هم به آرزوهاتان فکر کنید. هر دو توی این داروخانهٔ پوسیده، نگران نان شبتان، گیر افتاده‌اید. ترس از جیب خالی همه‌تان را گیر انداخته.»
حسین احمدی
«کسی که ویرانی خانه‌اش را دیده...» «می‌داند که همه‌چیز ناپایدار است.»
محسن
«ما بدون اینکه بخواهیم به این دنیا می‌آییم. کجا؟ نمی‌دانیم. کِی؟ آن را هم نمی‌دانیم. کنار چه‌کسانی؟ چه سرنوشتی قرار است داشته باشیم؟ سهم ما از خوشبختی و بدبختی، از درد و لذت، چقدر است؟ نمی‌دانیم، درست مثل گوسفندی که گوشهٔ باغمان بسته‌ایم. فکرش را که می‌کنیم، مغزمان از این‌همه کوچکی و حقارتمان سوت می‌کشد. خب، حالا من از شما می‌پرسم، دکترجان! چرا وقتی ناگهان می‌فهمیم همه‌مان ول‌معطلیم، به هم کمک نکنیم که این زندگی برایمان آسان‌تر بگذرد؟»
حسین احمدی
«این‌طور نیست؟ درست نمی‌گویم؟ تا حالا به چیزی اعتقاد داشته‌ای که مثل خیلی‌ها بتوانی پایش بایستی؟» روی سکو بوی زغال‌سنگ و قهوه قاتی بود. ایستگاه خلوت بود. روی نیمکت‌ها زوج‌ها به هم چسبیده بودند. قطارها با کوپه‌های خالی به‌سمت مقصد می‌رفتند. آنتونیو دکمهٔ کتش را بست و سرش را میان شانه‌ها برد و گفت: «پیش نیامده، من نه جنگ دیده‌ام و نه بگیروببند. نمی‌دانم تا کجا می‌توانم پای اعتقادم بایستم.»
حسین احمدی
«دوری رنج و درد دارد. فاصله هیولایی است. نیمی از ما را با خود می‌برد به جایی که با آن آشنا نیستیم. نیمی از ما که می‌ماند دیگر برای خودمان هم آشنا نخواهد بود»
محسن
سانیا می‌پرد روی زانوهام می‌نشیند. تمبرهایی که به پیشانی‌اش چسبانده عکسِ گل و پرنده دارد و زیرش تاریخ نوروزهای ۱۳۶۴ و ۱۳۶۷ نوشته شده. یک تمبر نشانم می‌دهد و می‌پرسد: «چرا این دو تا آقا دارند همدیگر را بوس می‌کنند؟» «این آقا نخست‌وزیر است و این‌یکی رئیس‌جمهور. اینجا نوشته هفتهٔ دولت.» سانیا ریزریز می‌خندد و می‌پرسد: «در این هفته همه همدیگر را بوس می‌کنند یا فقط نخست‌وزیرها و رئیس‌جمهورها همدیگر را بوس می‌کنند؟»
محسن
«من می‌توانم درمورد خانه ساعت‌ها برایتان حرف بزنم. من معنی خانه را خیلی خوب می‌فهمم. شاید به دلیل اینکه معنی دربه‌دری را خوب می‌فهمم. گاهی آدم چیزی را که هیچ‌وقت نداشته بهتر از چیزی که همیشه داشته می‌فهمد.
محسن
با خودم فکر می‌کنم زندگی باید چیزی باشد که من منتظرشم، چیزی که همهٔ این سال‌ها منتظرش بودم. چه‌چیز؟ نمی‌دانم.
محمدعلی عضدی

حجم

۲۳۵٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۴۴ صفحه

حجم

۲۳۵٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۴۴ صفحه

قیمت:
۳۳,۰۰۰
۱۶,۵۰۰
۵۰%
تومان