غمواندوه عزا بیرحمانه به انسان آموزش داده میشود. از آن میآموزیم که عزاداری چقدر نامرد است و چه سرشار از خشم. در عزاست که میفهمیم عرضِتسلیتها چقدر حس تملق دارند. در زمان مصیبت است که یاد میگیریم بخش اعظم غمواندوه عزا به زبان برمیگردد و به تمسّک به زبان برای بیان و عدمِموفقیت زبان در بیان. چرا پهلوهایم اینقدر دردناکاند؟ میگویند بهدلیل گریه است.
دختر پاييزي
در سینهام سنگینی وحشتناکی را حس میکنم، و در درونم یک حس انحلال پایانناپذیر دارم. قلبم، همین ماهیچهٔ تپندهای که در سینه دارم، از من فرار میکند و برای خود مستقل شده، زیادی تند میتپد و ضربانش با من ناهماهنگ است. این مصیبت ابداً روحی-روانی نیست بلکه کاملاً جسمانی است و سرشار از انواع دردها و تحلیل رفتن توانمندیها. گوشت تن، ماهیچهها، اندامهای مختلف همگی در معرض خطرند. بدنم در هیچ وضعیتی راحت نیست. دلم تا هفتهها درد میکند و یک حس گرفتگی و دلشورهٔ قاطع و مطمئنی دارم که انگار شخص دیگری هم قرار است بمیرد و این عزا ادامهدار خواهد بود
دختر پاييزي
خندههامان کمکم محو میشوند. من آمادگی خشم خروشانی را که در راه است، ندارم. در مواجهه با این دوزخی که «حزن» نام گرفته، من هنوز بیروح و خام هستم. آخر چطور ممکن است او صبح یک روز بگوید و بخندد و شب همان روز برای همیشه از بین ما رفته باشد؟! زیادی زود بود، زیادی زود. قرار نبود اینگونه اتفاق بیفتد. قرار نبود یک فاجعهٔ شوم باشد آنهم در میانهٔ شیوع ویروس همهگیری که جهان را درگیر کرده است. در طول دوران قرنطینه، من و پدرم درمورد عجیب و ترسناک بودن این اوضاع باهم صحبت کرده
دختر پاييزي