- طاقچه
- ادبیات
- علمی تخیلی
- کتاب پژواک
- بریدهها

بریدههایی از کتاب پژواک
۴٫۴
(۸۲)
«امید از دست نرفته؛ فقط گم شده.»
کاربر ۶۱۳۳۸۵۹
حالا به کسی نیاز داشت که تنهایش نگذارد و هیچکس دیگری حاضر نبود همدمش شود.
ن. عادل
ولی زمانه تغییر کرده و اگه ما هم با زمانه تغییر نکنیم، زیر دستوپای اونچه که پیشرومونه له میشیم.
ن. عادل
ترس که بد نیست. ذات زندگی همین است که از نقطهٔ پایان خود بترسد. همین باعث میشود مطمئن شوم که ما حقیقتاً زندهایم.
KokO3AbZ
ساده بود، بعضی چیزها بودند که باعث میشدند فرد احساس زنانگی کند و چیزهای دیگر حس مردانهای به او میدادند. مگر همه، فارغ از جنسیتشان، چنین احساسهایی نداشتند؟ یا نکند کسانی که یکی از دو جنسیت موجود را پذیرفته بودند، خود را از چیزهایی که در یک قالب مشخص نمیگنجید محروم میکردند؟
joghataee
مرد با مهربانی میگوید: «سلام.» هوش و حواسش آنقدر سر جایش هست که متوجه شود لابد خیلیوقت است آنجا نشسته.
با صدای گرفته و خشداری جواب میدهد: «سلام. الان... در حال دویدن نبودیم؟ آره، یه خبری شده بود و داشتیم فرار میکردیم...»
لبخند مرد جان میگیرد. چشمهایش از اشک پر میشوند و چنان آرام فرومیافتند که گویی گرانش هم آرامتر و آسانگیرتر شده.
سیترا میپرسد: «اون اتفاقها مال کِی بود؟»
روئن جواب میدهد: «یه لحظه پیش، همین یه لحظه پیش بود.»
A
تنکامنین به او گفت: «این هم درسی باشه برای تحقیقاتت: پیدا کردن چیزی که جلوی چشمت پنهان شده، از همهچی سختتره.»
*Fatima*
گریسون گفت: «من هیچوقت نمیتونم بهاندازهٔ تو بخشنده باشم.»
«اشتباه متوجه شدی؛ من نمیبخشمش... صرفاً درکش میکنم.»
*Fatima*
«هر موقعیت جدیدی با خطرهایی هم همراهه و مزایاش باعث میشه ارزش خطر کردن رو داشته باشه.»
KokO3AbZ
شعلهها که نزدیکتر شدند و رنگشان از سبز به زرد روشن تغییر کرد، تکنیسین با خود گفت امروز من تنها نخواهم بود.
آب شدن کف کفشش را احساس میکرد. بوی پلاستیک سوزان به مشامش میرسید. آتش حالا نارنجی شده و نزدیکتر آمده بود. صدای جیغهایی که از سکوها برمیخاست و تمام فضای اطرافش را پر کرده بود دور و دوردست به نظر میرسید. چیزی نمانده بود تا شعلهها سرخ شوند و دهانبند پنبهباروتیاش بسوزد و از بین برود و آنوقت بود که دیگر فقط جیغهای خودش اهمیت داشتند.
A
میرایان زادهٔ افراط و تفریط بودهاند. مرگ را یا پدیدهای والا میدانستهاند یا واقعهای باورنکردنی؛ با وجود چنین آمیزهای از امید و وحشت، تعجبی ندارد که آنهمه از میرایان به جنون کشیده میشدند.
Hajar
«لازم نیست تو نگران وضعیت داس آناستازیا باشی.»
«اون تنها نگرانی منه.»
کاربر ۶۱۳۳۸۵۹
برای همین هم هست که راهنمایی کردن مردم بهسوی حقیقت خیلی تأثیرگذارتر از اینه که صرفاً حقیقت رو بهشون بگی.»
*Fatima*
«آدمهای حقهباز افراد دیگهای رو پیدا میکنن که بهجای خودشون بندازن جلوی گلّهٔ شیرها.»
KokO3AbZ
گریسون گمان میکرد اگر پژواک امر کند که باید با قاطر سفر کنند، ابر تندر هر طوری که شده برایشان قاطرهای مسابقه پیدا میکند.
پسری که الان هستم!!
تلاش برای تغییر دنیا یک مشکل داشت و آن هم این بود که تو تنها کسی نبودی که چنین قصدی داشت.
*Fatima*
مشاهده کن، تا جایی که میتونی اطلاعات به دست بیار که وقتی حرکت میکنی، حرکتت حسابشده باشه.
KokO3AbZ
هر چه بیشتر میخواند، درک بهتری از ترسها و رؤیاهای مردمان میرا پیدا میکرد؛ با اینکه چیزی جز زمان حال نداشتند، زندگی کردن در دَم برایشان دشوار بود.
Nepenthe
سکوت بهترین سیاست است
Anna
«وجدان هم یه ابزاره مثل بقیهٔ ابزارها. اگه تو اختیارش رو به دست نگیری، اون اختیار تو رو به دست میگیره...
اورج جورول
اسم داس را برایشان انتخاب کردهاند و نه دروگر، چون آنها نبودند که میکشتند؛ آنها فقط وسیلهای بودند که جامعه به کار میگرفت تا مرگ را منصفانه در جهان بگسترند. اما وقتی به سلاح تبدیل میشوی، فقط آلتی خواهی بود در دست دیگران.
کتاب خور
در همان لحظه آواییان سنگباران ماشینهای آتشنشانی را شروع کردند. یکی از سنگها بهطرفش آمد، اما فرمانده قبل از اینکه سنگ به او بخورد، آن را گرفت.
اما یک سنگ واقعی نبود. آهنی بود و لبههای سختی داشت. قبلاً چیزی شبیه آن را در کتابهای تاریخ دیده بود. فکرت رو به کار بنداز! اسم اینها چی بود؟ آهان، همین بود... نارنجک!
و لحظهای بعد دیگر فکری در سر فرمانده باقی نمانده بود.
امیر مهدی دشتی
چهرهٔ آشنایی مقابلش است. دیدنش به او آرامش میدهد. مرد لبخند میزند. دقیقاً همان است که بود اما تغییری کرده. چطور ممکن است؟ شاید بازی آن نور غریبی باشد که از پنجرهٔ کوچک میتابد.
مرد با مهربانی میگوید: «سلام.» هوش و حواسش آنقدر سر جایش هست که متوجه شود لابد خیلیوقت است آنجا نشسته.
با صدای گرفته و خشداری جواب میدهد: «سلام. الان... در حال دویدن نبودیم؟ آره، یه خبری شده بود و داشتیم فرار میکردیم...»
لبخند مرد جان میگیرد. چشمهایش از اشک پر میشوند و چنان آرام فرومیافتند که گویی گرانش هم آرامتر و آسانگیرتر شده.
سیترا میپرسد: «اون اتفاقها مال کِی بود؟»
روئن جواب میدهد: «یه لحظه پیش، همین یه لحظه پیش بود.»
امیر مهدی دشتی
فارادی کمی بهطرفش خم شد. «من متوجه شدهام که ساختن یه زمین بازی شنی دورتادور بچهای که میخواد به همهچی مسلط باشه و دادن اختیار اون زمین بازی به بچه دستوپای بزرگترها رو برای انجام دادن کارهای حقیقی باز میذاره.»
لوریانا هرگز به چنین دیدگاهی فکر نکرده بود. «و اون کار حقیقی چی هست؟»
«وقتی آقای سیکورا در حال دستهبندی کردن پیراهنها و خرتوپرتهای خیسه، تو وظیفهٔ مدیر مرحومت رو به عهده میگیری و چشمهای ابر تندر تو تنها نقطهای میشی که نمیتونه ببینه.»
*Fatima*
چهرهٔ آشنایی مقابلش است. دیدنش به او آرامش میدهد. مرد لبخند میزند. دقیقاً همان است که بود اما تغییری کرده. چطور ممکن است؟ شاید بازی آن نور غریبی باشد که از پنجرهٔ کوچک میتابد.
مرد با مهربانی میگوید: «سلام.» هوش و حواسش آنقدر سر جایش هست که متوجه شود لابد خیلیوقت است آنجا نشسته.
با صدای گرفته و خشداری جواب میدهد: «سلام. الان... در حال دویدن نبودیم؟ آره، یه خبری شده بود و داشتیم فرار میکردیم...»
لبخند مرد جان میگیرد. چشمهایش از اشک پر میشوند و چنان آرام فرومیافتند که گویی گرانش هم آرامتر و آسانگیرتر شده.
سیترا میپرسد: «اون اتفاقها مال کِی بود؟»
روئن جواب میدهد: «یه لحظه پیش، همین یه لحظه پیش بود.»
*Fatima*
«یعنی میگین باید مردم رو قبل از ارتکاب جرم خوشهچینی کنیم؟»
Hosna.Thr
[واگویهٔ ۳۸۱,۷۶۱# پاک شد]
Raman Rasekhi
حرکات نمایشی مهمترین بخش مراسم تشریفاتی هستن و مراسم تشریفاتی هم سنگ محک ادیانه
KokO3AbZ
نوع بشر باید با عواقب کارهاش روبهرو بشه.
KokO3AbZ
مگر همه، فارغ از جنسیتشان، چنین احساسهایی نداشتند؟ یا نکند کسانی که یکی از دو جنسیت موجود را پذیرفته بودند، خود را از چیزهایی که در یک قالب مشخص نمیگنجید محروم میکردند؟
Avide
حجم
۶۱۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۶۴۸ صفحه
حجم
۶۱۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۶۴۸ صفحه
قیمت:
۱۷۶,۰۰۰
تومان