«و این بود آغاز یک پایان.»
Book
دیگر چه چیزهایی درون آسمان وجودش هست که نمیداند؟
یعنی چیزی به اسم آلودگی زندگی وجود دارد؟
booklover
میگوید: «ترسناکه، نه؟» انگار یکدفعه غم بر دلش نشسته.
«چی؟»
«اینکه انجام کار بد خیلی آسونه.»
Book
«خیلی دلم تنگ شده. در ضمن، خیلی جاها میتونستم تصمیمهای بهتری بگیرم.»
Book
تَرَکهایی سرتاپایش را در بر میگیرد. هر لحظه ممکن است مثل یک خانهٔ لگویی، هزار تکه شود و فروبریزد. انگار دنیا برعکس شده.
Book
«خدایا، بعضی وقتها جدیجدی از این دنیا متنفر میشم.»
Book
«یه چیزی توی وجودش بود که نمیذاشت بیخیالش بشم. تمام مدتی که باهم بودیم، روراست بود و دودوزهبازی درنمیآورد. قروقیافهش هم بد نبود البته.»
Book