بریدههایی از کتاب داستان دختری که دیگر غذا نخورد
۴٫۶
(۱۷)
اگر لاغر و استخوانی نباشم، پس دیگر چه کسی هستم؟
ژنرالیسم
«آخه مگه میشه از غذا خوشت نیاد؟ پیتزا بهترین چیز روی زمینه. انگار بهشت رو شکل یه دایره کرده باشن.»
روناک
چطور میتوانم «طبیعی» غذا بخورم وقتی همه دارند کاملاً برعکس آن عمل میکنند؟
ژنرالیسم
مامان هنوز هم درک نمیکند که خوب شدن چقدر سخت است. شاید هیچوقت درک نکند. اما شاید مجبور نباشد.
او که من نیست. من هم او نیستم.
من تالیا یا جوزی یا امرسون هم نیستم.
من رایلی هستم.
رایلی حرف ندارد.
ژنرالیسم
تنها کاری که باید میکردم این بود که خودم باشم. خودم بودن به اندازهٔ کافی خوب بود.
friend moon :)
تا وقتی که واندر وُمن بتواند دنیا را نجات بدهد، وزنش برای چه کسی اهمیت دارد؟
ژنرالیسم
زشت بودن حس خوبی دارد. دیوانه بودن حس خوبی دارد؛ حس خوبی دارد که آدم درد بهبودی را فراموش کند و در عوض به اشتباهات بقیه فکر کند.
ژنرالیسم
ناراحت به نظر میرسید و آنقدر به پاستایش ناخنک زد که مشاور بهش گفت مراقب «رفتارش» باشد. ما هر کاری بکنیم کارکنان اینجا همین اسم را رویش میگذارند. اگر خیلی تند یا خیلی آهسته غذا بخوریم، این یک رفتار اختلال تغذیهای است. اگر غذایمان را زیادی بجویم، یک رفتار است. اگر به غذایمان نگاه چپ کنیم، یک رفتار است.
مجبور شدم دوباره به کوه غذایی که جلویم بود توجه کنم؛ همانی که باید شش بار در روز ازش بالا میرفتم. هر قدمی که برمیدارم، شیبش بیشتر و بیشتر میشود.
زینب دهقانی
آنچه بر من گذشت، مرا به اینجا رساند و از صمیم دل شکرگزارم.
زینب دهقانی
خوب میشوم. بهتر میشوم. بهترین میشوم.
booklover
امروز صبح در جلسهٔ گروهی، هدر گفت که ما، آدمهای مبتلا به اختلالات تغذیه، بدترین منتقدهای خودمانیم؛ یعنی در مورد اشتباهاتمان وسواس داریم و آنها را از آنچه واقعاً هستند، بزرگتر میکنیم.
ژنرالیسم
شاید حالا که همهچیز لو رفته بود، مامان میتوانست مشکلم را حل کند.
شاید میتوانست مشکل هردویمان را حل کند.
ولی بهجای آن، مامان داد زد که چقدر خودخواهم، که حالا نوبت یک نفر دیگر است که من را راستوریس کند، که او «برای این وقت ندارد».
من یک «این» هستم.
دلم نمیخواهد یک «این» باشم. دلم میخواهد رایلی باشم.
ولی مشکل همین است: دیگر رایلی را نمیشناسم.
اگر همه از خود واقعیام متنفر شوند، چی؟
کتاب خوان معرکه
خیلی از افکار من منطقی نیستند. میدانم که اگر یک ساندویچ کرهٔ بادامزمینی بخورم، قرار نیست هفت هزار میلیارد کیلو به وزنم اضافه شود.
ولی باز هم چنین حسی دارم.
میدانم که داشتن هیکل بزرگتر عیبی ندارد.
ولی باز هم از تغییر میترسم.
میدانم که والدینم از من متنفر نیستند.
ولی آن روز که مامان روی تردمیل مچم را گرفت، واقعاً به نظر میرسید ازم متنفر است.
ژنرالیسم
عادت ندارم بشنوم که بزرگترها اشتباهشان را قبول کنند. عادت ندارم که بزرگترها با بچهها جوری رفتار کنند که انگار عقاید ما اهمیتی دارند.
حس خوبی بود. خوشم آمد.
ژنرالیسم
«هنوز هم سخته، هنوز هم خودم رو با بقیهٔ آدمها مقایسه میکنم.»
«کاش میشد همیشه کوچک بمونم.»
«ولی ارزشش رو داره؟»
ژنرالیسم
مطمئنم در رشتهٔ روانشناسی درسی تخصصی به نام چطور ساکت باشیم تا به بهترین وجه روی مخ بیمارانمان برویم هست.
ژنرالیسم
پشت سرم تاریکی است. جلوی رویم خورشید میدرخشد.
میخواهم بالا آمدن آفتاب را ببینم.
میخواهم به نور برسم.
میخواهم خوب شوم.
ژنرالیسم
یک مسابقهٔ بزرگ و پر از مانع را تصور کردم، با این تفاوت که بهجای دیوارهای مخصوص صعود و چالههای پر از آتش، مامانهایی وجود داشتند که رژیم میگرفتند و دوستهایی که از سایز لباسهایشان شاکی بودند. بهجای میلههای حفظ تعادل و تابهای طنابی، لباسهای چسبان بودند و دنیایی که ما را آزاد نمیگذاشت تا در بدنهای خودمان زندگی کنیم.
ژنرالیسم
چیزهایی که باید رهایشان کنم به تعداد دانههای برفی هستند که زمستان توی سرزمین عجایب میبارد. بالاخره همهشان را توی یک دانهٔ برف خلاصه کردم، با طرحی که مثل خودم منحصربهفرد بود: من ترس را رها میکنم.
ژنرالیسم
اینکه تصویر بدی که از بدنم دارم تا ابد پایدار نیست.
به مورد آخری خندیدم. به نظر غیرممکن است که روزی از بدنم راضی باشم.
«شدنیه.» ویلو لبخندی زد. چشمهایش برق میزدند. «باور کن.»
زینب دهقانی
ایدهٔ نوشتن این کتاب را سالها در ذهن داشتم. برای نوشتن این کتاب بارها راه را اشتباه رفتهام. از بسیاری جهات، داستان دختری که دیگر غذا نخورد داستان خودم است. رایلی منم. برای همین از شما، خوانندهٔ کتاب، بهخاطر مطالعهٔ آن ممنونم. از شماهایی که داستان رایلی را به ذهن و قلبتان راه دادید، ممنونم. اگر خودتان با اختلال تغذیه دستوپنجه نرم میکنید، ممنونم که میجنگید. ممنونم که در مقابل فرهنگ «هرگز کافی نبودن»، که در آن غرقیم، ایستادگی میکنید. ممنون که خودتان هستید.
زینب دهقانی
هیچ آنتیبیوتیکی هم وجود ندارد که من را از شر افکارم خلاص کند. زورشان آنقدر زیاد است که نمیشود ساکتشان کرد. آنها هستند که بهم میگویند به اندازهٔ کافی خوب نیستم. بهم میگویند که لاغرتر و خوشگلتر بشوم، که بیشتر بدوم و کمتر بخورم.
بهم میگویند سرتاپا اشتباهم.
این فکرها دیگر جزئی از وجودم هستند.
HeLeN
هر لحظهٔ هر روز، وزنم هر چقدر هم که باشد، زندگیام میگذرد.
نفیس
حجم
۲۲۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۲۲۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
قیمت:
۹۱,۰۰۰
تومان