بریدههایی از کتاب کلاغ کوکی؛ جلد دوم
۴٫۳
(۴۱)
رؤیاهای دخترها فرای درسهاست
فرای مرزهای تاریخ و جغرافیاست
♡Defne♡
«شاید الان ترسیده باشه، ولی بهموقعش شجاع هم بوده. اون بود که من رو نجات داد. جادوی تو شاید قوی باشه ولی ماها دوستهای خوبی برای هم هستیم و جادوی این دوستی خیلی قویتر از هر جادوی احمقانهٔ دیگهایه.»
daisy
«جلوی دید بودن، بهترین راه برای دیده نشدنه.»
دوستدار کتاب
ترس همچون کلافی کاموا
میگیرد در مُشت روانش را
zohreh
رؤیاهای دخترها فرای درسهاست
فرای مرزهای تاریخ و جغرافیاست
zohreh
ته دلش آرزو کرد ای کاش موهایش بلندتر و زیباتر بودند. اما نمیشود که همهچیز را باهم داشت.
Groot King
سرن با خودش نیشخندی زد. دیگر شبها طبل بیطبل!
یکی ناکار و سهتا برقرار!
دوستدار کتاب
بگو از خشم و از حرفِ دل غمگین
حرف است که میشکند طلسم سکوت سنگین
zohreh
کلاغ وحشتزده هر دو بالش را گذاشت روی صورتش.
«دخترهٔ نادون، داشتم شوخی میکردم!»
سرن آهسته گفت: «خب پس تو نادونی که وقتی جدی نیستی حرفش رو میزنی!»
zohreh
تاریکی میروید از دانههایی کوچک
میگیرد دربر خانه و کلاغ، دخترک و پسرک
«زیادی آسونه!» کلاغ از بین گنجههای پر از فنجان و ظروف چینی شیرجهزنان پرواز کرد به انتهای راهرو، و از دیدن تصویر چهرهاش روی ظروف از خودش راضی بود و خوشحال به نظر میرسید. «واقعاً مثل آب خوردنه. دوتا ناکار. یکی برقرار.»
سرن که داشت پشت سر کلاغ میآمد گفت: «همهش داری همین رو میگی.» نفسی تازه کرد. «ولی...»
کلاغ با حالتی ازخودراضی بال زد و نگذاشت سرن حرفش را تمام کند. «واقعیت اینه که تواناییهای من خیلی بیشتر از درگیری با قبیلهٔ تالویث تگه. وقتی قدرت بگیرم دیگه نمیتونن حریفم بشن. یه بار به درخواست یه پادشاه، یه گروه از جنها رو کلاً نابود کردم و اون در ازاش بهم مویدورِ طلا داد. ماجراش رو برات تعریف کردم؟ من و ایناک واسه تجارت رفته بودیم ونیز... و همونموقع توی قلعهٔ بالمورال موسم هجوم پروانههای سیاه بود. تازه مأموریت پاکسازی استخرهای جنزدهٔ خیابون تاتنهام که به کنار؛ اون یکی از بزرگترین پروندههایی بود که حلوفصل کردم. البته واسه جادوگری مثل من با این تواناییهای فوقالعاده کاری نداشت.»
گربه
سرباز هم لرزید و دوید سمت در، ولی با هر قدمی که برمیداشت کوچک و کوچکتر میشد؛ جمع میشد و آب میرفت و ظرف چند ثانیه، تنها چیزی که از او بر جا ماند ردی از گردوخاک بود و شیئی کوچک و قهوهای که روی فرش غلتید.
کلاغ به نشانهٔ پیروزی هورایی کشید. «جعبهٔ نقرهای رو آوردی؟»
«آره. ولی...»
«خب، زود بندازش توی جعبه دختر، بندازش!»
سرن خم شد. شیء قهوهای را برداشت و با کنجکاوی نگاهش کرد. «ولی این فقط یه دونه فندقه!»
«و البته ویژگی خاص اونها! بندازش داخل جعبه، زود باش. این موجودات غیر قابل پیشبینیان. بعضیوقتها میتونن برگردن، و واقعاً میرن روی اعصاب آدم.»
سرن فندق را انداخت داخل جعبه، فندق هم قِل خورد و یک گوشهٔ جعبه بیحرکت ماند. بعد سرن در جعبه را بست و محکم قفلش کرد.
کلاغ انگار بادی به غبغب انداخته بود. «یکی ناکار. دوتا برقرار.»
سرن زیر لب گفت: «سهتا.»
گربه
موهایش آب میچکید.
پالتویش گلی و خیس آب شده بود.
تکههای گل از کفشهایش روی فرش ریخت.
خانم ویلیرز با عصبانیت گفت: «وای خدای من. چه افتضاحی. همهٔ لباسهات باید یهراست برن رختشورخونه.»
لیدی میر دستهایش را به هم زد. میخواست عصبانی به نظر برسد، اما چشمهایش بیشتر غمگین بود تا عصبانی.
«تو واقعاً باید بهخاطر رفتار بیادبانهت از خانم هانیبورن عذرخواهی کنی سرن. خیلی ازت ناامید شدم، باورم نمیشه همچین رفتاری ازت سر بزنه.»
سرن بهزور آبدهانش را قورت داد. برگشت و با معلمسرخانه روبهرو شد. خانم هانیبورن کنار شومینه ایستاده بود، نور شعلههای آتش روی پیراهن براقش سوسو میزد. دستهای کوچک و دستکشپوشش را توی هم گره کرده بود. شانههای نقرهایرنگ و کوچک روی موهای فرفری و قرمزش میدرخشیدند. لبخندی زد و منتظر ماند.
گربه
«باور کن! قسم میخورم! داشتی تو خواب راه میرفتی و بعدش...»
توماس با ناراحتی سر تکان داد. «من تا حالا هیچوقت توی خواب راه نرفتهام.»
«چرا رفتی! خودم دیدمت!»
«حتماً داشتی خواب میدیدی. راستش رو بخوای سرن، من فکر میکنم داری این رو از خودت درمیآری.»
توماس و سرن بیرون دفتر پست، تنها فروشگاه توی دهکده، ایستاده و منتظر لیدی میر بودند. سرن از توی قابهای کوچک پنجره میدید که لیدی میر دارد نامههای خانه را جمع میکند. لیدی میر پیشنهاد داده بود سهتایی توی راههای پاییزی کمی قدم بزنند و سرن از این بابت خوشحال بود چون دنبال فرصتی میگشت تا توماس را تنها گیر بیاورد، دور از خانم هانیبورن که انگار بهش چسبیده بود و از کنارش جم نمیخورد.
گربه
یعنی توماس کجا رفته بود؟ یک لحظه ترس برش داشت و یاد سردابها افتاد، یاد پلکان طلایی مرموز به سمت زیرزمین. اما دنزل سردابها را محکم قفلوبست کرده بود. دیگر هیچکس نمیتوانست واردشان شود.
کتابخانه!
در راهروهای بلوطی بهسمت کتابخانه دوید، در را باز کرد و به داخل نگاهی انداخت.
نور از پنجرههای بلند به داخل مایل شده بود. خورشید داشت آن دوردست روی دریاچه غروب میکرد.
توماس توی نور سرخ غروب ایستاده و خانم هانیبورن هم کنارش بود. دستی را که توی دستکش قرمز بود، گذاشته بود پشت کمر توماس و با صدایی نرم و آرام با او حرف میزد؛ چرخوفلک قرمز و طلایی هم روی میز جلویشان قرار داشت.
سرن دهانش را باز کرد تا صدایش کند. اما این کار را نکرد.
حسی بهش گفت برود عقب، پشت پرده و گوش بایستد.
خانم هانیبورن زیر لب گفت: «خب دوستش داری توماس؟»
«عاشقشم.» توماس کوکِ چرخوفلک را چرخاند و سرن دید که آدمکهای روی اسبها به حرکت درآمدند، سرباز روی طبلش میزد.
گربه
حجم
۱۲۹٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۶۴ صفحه
حجم
۱۲۹٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۶۴ صفحه
قیمت:
۷۲,۰۰۰
تومان