«همهٔ اونایی که تا دیروز محل سگم بهشون نمیگذاشتیم، امروز برای خودشون آدمی شدند و برامون پشت چشم نازک میکنند
Standing MAN
پدرسگا هنوز نفهمیدهاند که اون ممه را لولو برد...
Standing MAN
آدم فراموشکار است. اگر هم نباشد، اقلا میتواند خود را بهفراموشی بزند
Standing MAN
چطور میتونم یکجا پابند بشم. من هوای اتاقی رو که توش بیست دفعه نفس کشیده باشم دیگه نمیتونم فرو بدم. خفه میشم. خودمم میدونم خیلی بده؛ اما من بیابونی شدهام. چه باید کرد؟ من اینطوری بودهام... از اولم اینطوری بودهام...»
Standing MAN
مهندس در تنهایی بازداشتگاه خود قدم میزد و به حوادثی که همچون یک دیو مهیب پاشنهٔ سنگین و عظیم خود را به روی درههای زیراب میگذاشت و زندگی انسانها را میفشرد، میاندیشید و صدای رگبار مسلسل دم به دم افکار او را از جایی میبرد و به جای دیگر میدوخت.
کاربر ۴۲۵۷۴۲۱
نیمساعت بعد قطار مسافری هم در میان سکوت بدرقهکنندهٔ آن اطراف حرکت کرد و پس از چند دقیقه درههای زیراب را پشت سر گذاشت و از وقایعی که در آن میبایست اتفاق بیفتد گریخت.
کاربر ۴۲۵۷۴۲۱
«بابل که بودم و حتی تهران، رفقای زیادی داشتم که شبها براشون درددل میکردم و اونا هم منو دلداری میدادند؛ اما من که به دلداری کسی گرم نمیشم. شاید این خیلی بد باشه
Standing MAN