دانلود و خرید کتاب صوتی سعی هشتم
معرفی کتاب صوتی سعی هشتم
کتاب صوتی سعی هشتم نوشته سید محسن امامیان است. این کتاب داستان زندگی حضرت هاجر (ع) همسر حضرت ابراهیم (ع) و مادر حضرت اسماعیل (ع) است. این کتاب داستانی جذاب است که شما را به دنیای عجیب تاریخ میبرد.
این کتاب با صدای زینب موحدی منتشر شده است
درباره کتاب سعی هشتم
حضرت هاجر (ع) یکی از زنان برگزیده تاریخ است که پسرش حضرت اسماعیل (ع) است. او که همسر دوم حضرت ابراهیم (ع) بود در مسیر دشواری قرار گرفت. اسم کتاب سعی هشتم اشاره به مسیر بین دو کوه صفا و مروه دارد که حضرت هاجر برای آب پیدا کردن بین آن ۷ بار دوید.
کتاب نثری روان دارد و شما را با داستانی جذاب همراه میکند.
شنیدن کتاب سعی هشتم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستانهای تاریخی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سعی هشتم
اتفاق بدی افتاد. شهر در محاصره لشگری مسلح قرار گرفته بود. پدر و دیگر مردان، پشت دروازههای شهر موضع گرفته بودند. یادم هست پیرمردی سوار بر یک گاری که پسر نوجوانش آن را هل میداد، در کوچههای شهر میچرخید و فریاد میزد تا زنها و کودکان زیر سقف خانهها بمانند و از تیر دشمن در امان باشند. دقایقی بعد، صدای پیرمرد قطع شد و فقط همهمهای از دور شنیده میشد.
ما در کنج اتاقی از خانه، دوشادوش هم منتظر نشسته بودیم. آمی تاب ماندن نداشت و مانند مار توی کیسهاش، به خود میپیچید. میخواست برود کمک پدر؛ اما مادرم میگفت تو میان دست و پا نباشی، خودش کمک بزرگی است. صدای باز شدن در آمد. کسی وارد خانه شده بود. جلوی دهانمان را گرفته بودیم تا صدایمان را نشنود. آمی برخاست و از منفذی، حیاط را نگاه کرد.
مشتهایش را گره کرد و برخاست. فهمیدیم غریبهای در خانه است. خودم را به منفذ رساندم. چه میدیدم؟! همان سوار غریبه بود که در خان ه ما دنبال چیزی میگشت. مادر از آمی پیشی گرفت و چنان فریادی بر سر غریبه زد که مرد غریبه از ترس روی پشته هیزمها افتاد.
- دُ... دُ... دنبال فاران میگردم... من در این شهر آشنایی جز او ندارم!
- سراغ مردان سلحشور را از جبهه میگیرند، نه سرسرا.
- حق با شماست، اما دیدمش که به این سمت میآمد... برای تیمار... از شما چه پنهان، تیری بر دستش نشسته.
- پس یک گوشه بنشینید تا بیاید.
- خانم؛ شوهرتان را راضی کنید از اسب غرور پایین بیاید. این جنگ یک طرفه است. یک مشت کسبه و کشتکار، توان رویارویی با لشگری زرهین و مردان رزمآزموده را ندارند... فاران شده داعیهدار دفاع و لجبازی میکند. حتی کدخدا هم راضی به مصالحه شده، اما فاران و عدهای کلهشق همچنان مقاومت میکنند... این لشگر که من میبینم، عقبهای هم دارد. این دژ و بارو زیر پای فیلهای عقبه له خواهد شد.
- اگر برای گفتن این اراجیف به فاران اینجا نشستهای که کاری عبث میکنی! فاران کوهی است که تندباد آن را حرکت نمیدهد، چه رسد به این گرد و خاکها!
- حداقل فکر بچههایتان باشید.
- خوش آمدید...!
غریبه که حسابی کنف شده بود، جای خروج به سمت طویله رفت. از خند ه ما فهمید ره به خطا میرود. لگدی به در کوبید و از خانه خارج شد.
دلوکه دست مادرم را گرفت و گفت:
- حالا چه میشود؟ اگر این غریبه درست بگوید چه؟
- من نیز چون تو خطر را حس میکنم، اما فکر کردهای تسلیم در برابر غارتگران یعنی چه؟ خیال کردهای شبی اینجا اتراق میکنند و میروند؟ آنها تا مردانمان را به زنجیر نکشند و انبار غله را خالی نکنند و دختران را به کنیزی نبرند، دست بردار نیستند.
- آن غریبه از مصالحه میگفت... شاید به کمتر راضی شوند.
- من نمیدانم... این بازی بزرگان است. دلیقا محافظ خانه و زندگی خویش است.
صدای مرد غریبه بار دیگر آمد، اما پیش از صدایش پدر بود که پا در خانه گذاشت. بازوی پدر سوراخ شده بود. مادر بیدرنگ دلو آب را آورد تا زخم را بشوید. دلوکه او را یاری میداد. غریبه یک گوشه نشسته بود و همان حرفها را تکرار میکرد. از تعداد خیمهگاهها و آتش پراکنده گرداگرد قلعه و از شمار تیرهایی که بر سرمان فرود آمده بود، میگفت. دلوکه به خودش میلرزید. پدر نگاهی غضبناک به غریبه کرد و از جایش برخاست.
زمان
۰
حجم
۰
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۰
حجم
۰
قابلیت انتقال
ندارد