دانلود و خرید کتاب صوتی امروز تو، دیروز من است
معرفی کتاب صوتی امروز تو، دیروز من است
کتاب صوتی امروز تو، دیروز من است نوشته نسرین رفیعیمنش است که با صدای فاطمه علینژاد و مهسا غفاری منتشر شده است.
درباره کتاب امروز تو، دیروز من است
این کتاب شامل چهار داستان با نامهای اعتراف میکنم، امروز تو، دیروز من است، دو محله بالاتر از خانه آرزوها نبود، خانم مهندس رییس است. این کتاب داستانهایی جذاب است که شما را به تجربه زندگیهای تازه میبرد، تجربه احساساتی و اتفاقاتی که فرصت از سر گذراندن آنها را در زندگی عادی ندارید.
شنیدن کتاب امروز تو، دیروز من است را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب امروز تو، دیروز من است
هنوز هوا کاملاً روشن نشده بود که از بیمارستان بیرون زدم. پرتوهای نور خورشید به زحمت سعی میکردند از پشت ابرها به زمین برسند. ابرهای سیاه و گرفتۀ آسمان اجازه نمیدادند تا نور خورشید خودنمایی کند. همین مسئله هوا را تاریکتر از چیزی که بود، نشان میداد. به ماشین رسیده بودم، کیفم را روی صندلی عقب انداختم و با بیحوصلگی ماشین را روشن کردم. شیفت سنگین و پراسترسی را پشت سر گذاشته بودم و به سمت خانهای میرفتم که کسی در آن منتظرم نبود.
یک هفتهای مرخصی گرفته بودم و قرار بود یکی از همکارانم به جای من کارها را انجام بدهد. کاش میشد بیشتر از یک هفته مرخصی داشته باشم؛ امّا رییس بیمارستان با همین یک هفته هم بهزور موافقت کرده بود. مدام گوشزد کرده بود که تو سرپرستار بخشی، وجودت برایمان ضروری است. زودتر خودت را روبهراه کن و برگرد.
از اینکه حداقل در کارم آدم مفید و مؤثری بودم، کمی ته دلم احساس رضایت داشتم. برعکس زندگیام که آش شلهقلمکاری بود از ناکامیها و بلاتکلیفیها. گردابی که خودم را در آن افکنده بودم و انگار هیچ ارادهای برای بیرون کشیدن خودم از این گرداب نداشتم.
به خانه رسیده بودم. در پارکینگ را با ریموت زدم و ماشین را پارک کردم. چند لحظهای همانطور پشت فرمان بیحرکت ایستادم. پاهایم یاری نمیکردند تا جسم خسته-ام را تا پای آسانسور ببرند؛ امّا نه جسمم خسته نبود، اگر خستگی جسمی بود، با چند ساعت خواب و یک غذای مقوی بهبود پیدا میکردم. این سنگینی و خستگی روحم بود که وجودم را سخت درهم میفشرد.
با هر جان کندنی بود کیفم را برداشتم و بهطرف آسانسور رفتم و سوار شدم، وقتی روبهروی آپارتمان رسیدم با بیمیلی کلید را توی در چرخاندم و داخل رفتم. کفشهایم را روی جاکفشی گذاشتم و نگاه گذرایی به خانه کردم. طبق معمول همهجا نامرتّب بود. ظرف تخمه روی میز و کنارش کوهی از پوست تخمه، لباسهای مچاله شده روی دستۀ مبلها، آشپزخانه هم که بدتر از هال؛ ظرفهای نشسته و قابلمه غذایی که دیروز درست کرده بودم توی سینک ظرفشویی، ظرف سس باز شده روی میز و چند بشقاب و کارد و چنگال که همانطور آنجا رها شده بودند. این وضعیت خانهای بود که دیروز قبل از رفتن مثل دستة گل تمیز کرده بودم. همیشه همین-طور بود، تمیز میکردم و وقتی برمی گشتم، کثافت همهجا را گرفته بود. به اتاق خواب سرک کشیدم. سرش را زیر پتو کرده بود و خروپفاش سکوت اتاق را میشکست. مطمئن بودم تازه خوابیده، کار هر روزش بود، روزها میخوابید و شب یا لم میداد و فیلمهای بیسروته میدید یا میرفت بیرون و تا صبح نمیآمد. مدتها بود که کاری با هم نداشتیم، فقط همخانه بودیم. این کار نداشتنها تا جایی بود که غذایش روبهراه باشد و پولی را که من با هزار زحمت بهدست میآوردم خرج کند.
زمان
۰
حجم
۰
قابلیت انتقال
دارد
زمان
۰
حجم
۰
قابلیت انتقال
دارد