
منور که زدند، آسمان روشن شد. همانطور که میسوخت و پایین میآمد، شعاع نورش کم و کمتر میشد تا در نقطهای دور فرود آمد و خاموش شد. دوباره سیاهی و تاریکی حاکم شد و ترس و اضطراب به سراغم آمد. نمیدانم چرا سربازی که فرستاده بودم گروهان کمک بیاورد، هنوز نیامده بود. نگرانش بودم، نکند برایش اتفاقی افتاده باشد. گاهی صدای رگبار مسلسل و انفجار از دور به گوش میرسید و سکوت شب را میشکست. دیگر صدای هیچ جنبندهای نمیآمد؛ انگار همه از ترس خزیده بودند داخل لانههایشان. و من تک و تنها، میان این سکوت و تاریکی، در انتظار نجات بودم.
***
نمیدانم آمبولانس چطور داخل خاک گیر کرد. هرچه گاز میدادم بیشتر فرو میرفت. چند بار عقب جلو کردم، اما فایده نداشت. سرباز پایین آمد، فرمان داد که به جلو بروم، اما بیشتر تو خاک فرو رفتم. پیاده شدم و یک مرتبه صدای خمپاره آمد؛ هر دو روی زمین دراز کشیدیم. صدای انفجار هر لحظه به ما نزدیکتر میشد، طوری که آمبولانس را تکان میداد. دوباره صدا و انفجارهای پیدرپی که خیلی نزدیک ما فرود میآمد، به گوش میرسید. تنها شانسی که آورده بودیم، آمبولانس داخل آشیانه تانک گیر کرده بود. من صدای ترکش خمپارهها را که از بالای سرمان رد میشد و هوا را میشکافت و نزدیکمان روی زمین میافتاد، میشنیدم. برای چند دقیقهای درازکش روی زمین ماندیم تا صدا خوابید. تابهحال اینقدر خمپاره نزدیکم نخورده بود. نفس در سینهام حبس شده و نمیدانستم چهکار کنم. سرباز همراهم منتظر عکسالعمل من بود. ترس و وحشت را در چشمانش میدیدم. خودم هم دست کمی از او …