سه قدم مانده به نیزارها<!-- --> | طاقچه

سه قدم مانده به نیزارها

مجله داستان سار

۱۱ دقیقه مطالعه

bookmark
سه قدم مانده به نیزارها

جنازه‌ی آرمن را تکیه داده بودند به خاکریز. هنوز وقت نشده بود جنازه را به عقب برگردانند. آتش دشمن یک باره شدت گرفته بود. من همین‌طور خیره بودم به او، خیره به دوستی که دیگر نمی‌توانست برایم انجیل بخواند. جلو رفتم، دستم را روی صورتش گذاشتم و خواستم چشم‌هایش را ببندم که دیدم چشم‌هایش بسته است. انجیل از جیب بالای اورش بیرون زده بود. جلد قرمز لاکیِ انجیلش سرخ شده بود. دست بردم و انجیل را بیرون کشیدم. یکی از بچه‌ها گفت: “چیکار می‌کنی؟”

گفتم: “رفیقمه.”

گفت: “شهید حرمت داره، از خودی غنیمت بر می‌داری؟”

برگشتم ببینم چه کسی اینجوری با من حرف می‌زند؟ صدایش آشنا بود. گفتم: “نمی‌بینمت، کجایی؟”

از لابه‌لای نیزارها بیرون آمد. مجید بود. نزدیک‌تر شد و با آن چشم‌های درشت عسلی اش خیره شد بهم. گفتم: “من ُغنیمت!”

لبخند زد و گفت: “سداس تویی؟ نشناختم.”

گفتم: “بعد از آرمن نوبت کدوم مائه؟”

گفت: “یا من، یا دایی مهدی.”

با دایی‌اش اعزام شده بود. اعزام؟ نه آمده بود. اصالتاً آبادانی بود. تصورم از بچه‌های آبادانی همیشه صورت سیاه و آفتاب‌سوخته بود، اما او صورتی سفید و گرد داشت با موهای فر و چشم‌های عسلی که به صورتش می‌آمد. گفتم: “مجید، اگر من زودتر شهید شدم این کتاب ُ می‌بری عقب؟”

مقابلم ایستاد. هوا روشن بود و ابرهای سیاه کل فضای منطقه را پر کرده بود. از باران‌های سیل‌آسای دیشب خبری نبود. گفت: “من زودتر از تو شهید می‌شم.”

گفتم: “از کجا می‌دونی؟”

گفت: “خواب دیدم.”

دست کرد و از جیب بالای اورش عکسی را بیرون کشید. گفت: “اینُ می‌بینی؟”

به روبه‌رو نگاه می‌کرد. نیم‌خیز بود. انگار می‌خواست زود بلند شود و سر پستش برود. لباس خاکی رنگ سربازی تنش بود. لبخند می‌زد. پشتش دشت سرسبزی بود. سوت خمپاره بلند شد. خیز برداشتیم روی زمین. صدای …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شماره چهارم، ویژه‌نامه‌ی داستان جنگ، مجله داستان سار (اردیبهشت ۱۴۰۴) منتشر شده است.