یوسف به خانه برنمی‌گردد<!-- --> | طاقچه

یوسف به خانه برنمی‌گردد

مجله داستان سار

۷ دقیقه مطالعه

bookmark
یوسف به خانه برنمی‌گردد

عمو یعقوب در بارانداز روی لبه‌ی جدول نشسته بود. چشم به راه دوستش بود که رفته بود وانت بگیرد و بیاید. بار و بنه را بار بزنند و به سوی شیراز راه بیفتند. هنوز صدای پیرمردِ توی لنج توی گوشش بود که فایز می‌خواند:

نه در غربت دلم شاده، نه روی اندر وطن دارم... الهی بخت برگرده از این طالع من دارم... .

یک هفته پیش به آبادان رفته بودند تا اسباب واثاثیه خانه را بار بزنند و ببرند شیراز.

۳۱شهریور جنگ آغاز شده بود. او خانواده را برداشته بود و به شیراز برده بود.

بار و بنه‌ی زیادی با خود نبرده بودند. مقداری وسایل سفری برداشته بودند و راهی شده بودند به خیال آن که جنگ یکی دو هفته بیشتر نمی‌پاید و خود به آبادان برگشته بود.

یوسف با آن‌ها نیامده بود. از همان روز نخست جنگ رفته بود تفنگ گرفته بود و به همراه چند تن از دوستانش به جبهه خرمشهر رفته بود.

عمو یعقوب همراه مردهایی که در آبادان مانده بودند، دست به کار سنگرکنی و سنگربندی شده بودند. کوکتل‌مولوتف و سه‌راهی درست کرده بودند. شیرازه‌ی شهر از هم پاشیده شده بود. همه در حال تکاپو و تک و دو بودند. خیلی از مردها، زن‌ها و بچه‌ها را از شهر بیرون برده بودند و خود بازگشته بودند. مراکز حساس را با گونی‌های پر از خاک و ماسه پوشانده بودند تا آسیبی نبیند.

عمو یعقوب هرچه پافشاری کرده بود که پسرش یوسف پیش خانواده برود چاره‌اش نکرده …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

۴like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شماره چهارم، ویژه‌نامه‌ی داستان جنگ، مجله داستان سار (اردیبهشت ۱۴۰۴) منتشر شده است.