هی خوابم میآمد. چشمهایم میافتاد و بازشان میکردم. باید بیدار میماندم که وقتی کیوان اینا میآمدند، حواسم سر جایش باشد. گلسا روی پای مامان دوباره خوابش برده بود. نبات را بغل کرده بود. نبات از گلسا بزرگتر بود. سر نبات از دیروز گم شده بود. خودم چقدر راه پلهها را گشتم. سرش که جدا میشد مامان سریع میدوختش. گلسا اول گریه کرد، خیلی گریه کرد. نبات را گرفته بود و میگفت بابا را میخواهد. مامان گفته بود برایش یکی مثل نبات میخرد. اما باز نبات را سفتتر بغل کرد و بابا را بلندتر صدا زد. مامان هم هی به در سنگر نگاه میکرد، مثل من، اما من منتظر کیوان بودم. از وقتیکه صدای وضعیت قرمز بلند شد. از در خانه، از توی راه پلهها تا حیاط، هی این ور و آن ور را نگاه کردم. اما کیوان و مادرش نبودند. سقف سنگر کوتاه بود. و فقط میشد، نشست. نمیشد بایستی. باید سر خم میکردی. من که نه، من راحت میایستادم. اما کیوان سرش را باید خم میکرد. سنگر قبلاً حوض بود. یک حوض آبی پر از ماهیهای کوچولو. آقای رستمی اولین موشک را که انداختنند خرمشهر، دست به کار شد. کارگر آورد. حوض خالی شد. گود شد، خیلی گود و شد سنگر. و به هر کداممان که میخواستیم ماهی کوچولو داد، به من دوتا و به گلسا یکی. صدای بیسیم شاهین از همهی صداها بلندتر بود. هی خش خش میکرد و گاهی چیزی میگفت که اصلاً معلوم نبود چه میگوید، گاهی میچسباندش به گوشش و دوباره وصلش میکرد به کمرش. از آن روز که سوار دوچرخهی کیوان شدم و از مدرسه آمدم خانه، دیدم چطورعصبانی نگاهم میکرد. نفهمیدم عصبانی بود برای اینکه سر کوچه پارچه سفید دیدم که تبریک گفته بودند، برای پسر منوچهر آقا میوه فروش که شهید شده بود، که پرسیده بودم چرا تبریک میگویند یا عصبانی بود که چرا سوار …
این نوشته را پسندیدی؟
اطلاعات چاپ
این نوشته در شماره چهارم، ویژهنامهی داستان جنگ، مجله داستان سار (اردیبهشت ۱۴۰۴) منتشر شده است.