پدرم فکر میکند فشنگ ژ۳ است. اولینبار موقع برگشت از چهارشنبهسوری به ذهنش رسید. همانموقع که یک موتوری خواست من را پیش پدر بترساند. بوی باروت و دودِ ترقه همهجا را پر کرده بود. دستم توی دستش قفل بود. سرِ اینکه برام سیگارِت بخرد باهاش بحث میکردم. موتوری، آرام از کنارمان رد شد و یک نارنجکِ دستی، بغلِ پامان انداخت. با صدای انفجار، پدر تکانی خورد. دستم را شُل و بعد رها کرد و اولین چیزی که گفت این بود: “عجب!”
هنوز خیابان را رد نکرده و وسطِ خیابان بودیم. روی خط سفید خم شد و خیره، زل زد به کفشهاش. ماشینها از چپ و راست، از کنارمان رد میشدند. پدر، بد جایی را برای فشنگ ژ۳ شدن انتخاب کرده بود.
دو دستی بازوش را چسبیدم و به سمت پیادهرو کشاندمش. از سرِ جاش جُم نمیخورد. آنقدر تکان نخورد که زورم تمام شد. ماشینها با فلاشِ زرد و سفیدِ چراغها و بوقِ یکسره، از کنارمان عبور کردند. یکیشان هم از پشتِ فرمان رو به پدر داد زد: “هوی یابو! برو کنار.”
دستهای پدر روی زانوهاش میلرزید. مثل لرزیدنِ چند هفته پیش، موقع دعوا با عمو ناصر. فقط من میتوانستم از روی رگها و مویرگهای باد کردهاش، دوباره حسش کنم.
نورهای رنگیرنگیِ فشفشهها را میدیدم که پدرم مثل یک سربازِ در حال رژه، توی طول خطکشی خیابان به راه افتاد. چند قدم راه رفت و یکدفعه مسیرش را کج کرد سمت تابلوی توقف ممنوع. میلهاش را دودستی چسبید و رو به کولهی من گفت سرش درد میکند.
تا رسیدیم خانه، همه چیز را گفت. هم لرزیدن زانوهاش هم یابویی که آن راننده گفته بود. موقع صحبت گلوش افتاد به خسخس. آنقدر سرفهی خشک زد که ترسیدیم گلوش پاره شود. مادر گفت: “داری سرما میخوری” و رفت توی آشپزخانه و با یک لیوان دَمکردهی چهارتخم برگشت. سرفههاش، با …