
انگار فقط باید نصرت میمرد تا راهی شوم.
سنگکار آدم کمحرفی بود. از آن آدمها که به قول نصرت باید با منقاش از دهانش حرف میکشیدی. ریشهای سفیدش مثل من یکی در میان درآمده بود و فقط حواسش به کارش بود. با نوک انگشت خرده سیمانهای گیرکردهی لای فرورفتگیهای تاریخ تولد را پاک کرد و زیر لب فاتحهای خواند. از پشت عینک نگاهی به من کرد که یک دستم گلدان لالهعباسی بود و دست دیگرم ظرف آب و سیخسیخ ایستاده بودم و تماشایش میکردم. گفت: “تا فردا روی سنگ آب نریز. خدا بیامرزه.” من ماندم با دو نصرت یکی روی سنگ یکی توی خاک. حتماً چهرهی عبوسِ خندانش روی سنگ تازهی چسبیده به خاک، هیچ شباهتی به صورت یخکردهاش توی خاک خانهی جدید سهطبقهاش ندارد. ولی خب آن چیز که همیشه میخواست شد. دیگر درد و عیبش را مردم نمیفهمند و از امروز هر ناآشنایی که روی قبرها راه میرود و رسم جدانشدنی نگاه کردن به نام و عکس روی سنگقبرها را بهجا میآورد، تنها صورت پیرزنی را میبیند که دارد از ته دل میخندد. راستی این عکس را کی از تو گرفته بود؟ مادر یا پدر؟ چند بار برایم گفته بودی. نمیدانم. فقط از جای خورشید در آسمان میدانستم که خوش موقع به سراغش نرفتهام و اگر زنده بود الان دریکی از همان قیلولههای ظهر تابستانیاش بود که آن را با دنیایی عوض نمیکرد و با کوچکترین وزوزی بیدار میشد و چشمغرهای به من میرفت. لالهعباسی را بیصدا گوشهی سنگ گذاشتم و بهناچار آب را روی سنگ همسایههای کناردستی جدیدش ریختم. نصرت حتی از پیرزنی که نامش قشنگ بود هم، قشنگتر بود و اینجا بااینهمه همصحبت جدید، دلش نمیگرفت و به قول خودش فکش میجنبید و بی همصحبت نمیماند. محلهی جدید همه جور آدمی داشت. هم حاجی، هم بزرگ خاندان، هم پدری …