هوا سردتر از آن است که بشود مُرد. نه امروز، که یک هفته است مرگ اینجا سر نمیزند. اما یک هفته قبل، مرگ چپ و راست که میکرد، پایش به زندگی یکی از سربازها گیر میکرد. از یک گروهان سرباز، تنها سه نفر ماندهایم. نه که به اختیار خود مانده باشیم؛ دستور این است که تپه ۲۰۲ نباید تخلیه شود و این یعنی مرگ یک گروهان سرباز! البته نه همه سربازان؛ که یکی از آنها هنوز زنده است، با سرجوخهای که حال بیسیمچی گروهان هم هست و من که فرمانده یک گروهان تمام شده هستم. البته این که هستیم معنایش زنده بودن نیست. چون مثل زندهها زندگی نمیکنیم. همه زندگیمان در دو چیز خلاصه شده است. اول این که کسی از تپه بالا نیاید؛ دوم این که این بیسیم لعنتی بکار بیافتد! جیرهمان در حال اتمام است. هیچ سنگری نداریم. روی برف میخوابیم و روی برف هم میشاشیم. اگر قطرههای خون سربازان کشته شده را نادیده بگیریم، همه جای برف سفید، از رنگ زرد سوراخ شده. یک هفته بدون حادثه را سپری کردهایم. خبری از هیچ یک از گروهانها نداریم. شاید هم در این یک هفته، سر مرگ با گروهانهای دیگر گرم بوده! از پایین تپه بیخبریم. شکست خوردهایم یا پیروزیم، نمیدانم. فقط میدانم تا دستور بعدی باید تپه را حفظ کنیم.
دو روزی میشود که آخرین سرباز بیتابی میکند. هی به من میگوید “شاید جنگ تمام شده!” “شاید هم پیروز شدهایم!” “از کجا معلوم الان همه جا جشن و پایکوبی نیست؟” اما برای من تصور صحنه جشن بعد از این صحنههای مرگناک سخت است. به او میگویم “در هر صورت تا دستور بعد باید اینجا باشیم”. البته یادم نیست که میگویم. اما چنین بهنظرم میرسد که این را بارها به او گفتهام. حتی اگر هم …