خم شد و مچ پایش، کمی بالاتر از محل آسیب دیدگی را مالید؛ بعد صاف ایستاد و به دوروبرش نگاه کرد از پاکت سیگار توی جیبش یک نخ بیرون آورد و روشن کرد عرق پیشانیاش را با پشت دست پاک کرد و وسط خیابان ایستاد و باز به دوروبرش نگاه کرد و بلند گفت: «لعنتی یکی باید این دوروبر باشد.» با شنیدن صدای خودش احساس بهتری پیدا کرد. روی پنجه پای پیچخوردهاش شروع کرد به راه رفتن میلنگید توی خیابان بعدی که پیچید دریا را، دید همین طور مسیری که از میان خانههای ویرانشده و تپه میگذشت و به لب دریا می رسید. دریا آرام و سیاه بود. خط تپههای خاکی آن سوی آب را از دور به روشنی تشخیص میداد؛ تخمین زد که حدود دوازده کیلومتر دورتر است دوباره خم شد تا مچ پایش را بمالد. گفت: «لعنتی! حتماً هنوز چند نفرشان زندهاند.» چنان سکوتی بر دهکده حکمفرما بود که انگار هزاران سال است متروک مانده.
یکهو صدای خفیفی شنید انگار کسی پاهایش را روی سنگریزهها کشیده باشد. به دوروبرش که نگاه کرد پیرمردی را دید که توی سایه روی سنگی کنار آبگیر نشسته بود. یکآن به نظرش عجیب رسید که چطور قبلاً او را ندیده.
خلبان به یونانی سلام کرد. دستوپاشکسته …