به مدت سیصد سال، شهر کوچکی کنار دریا بود که آوازهاش در جهان پیچیده شده بود. روزگار و دگرگونی، به آرامی این شهر را لمس کرده بود، بهطوری که از دوردست نیز صدای آمدن آرماندا و هم سقوط رایش سوم شنیده میشد، و تمامی مردان جنگی از آنجا گذر کرده بودند.
حال، اینها گذشته است، گویی که هرگز اتفاق نیوفتاده است. در یک لحظه از زمان، تمام زحمت و گنجینه قرنها در حال از بین رفتن بود. خیابانهای ناپدید شده هنوز میتوانستند بهطور خفیفی در زمین شیشهای ردیابی شوند، اما از خانهها چیزی باقی نمانده بود. فولاد و بتن، گچ و چوب بلوط باستانی، در نهایت اهمیت کمی داشتند.
در لحظه مرگ، آنها باهم ایستاده و از تابش خیره کننده بمب منفجره متحیر شده بودند، آنها حتی قبل از اینکه بتوانند به آتش نیم نگاهی بیاندازند، امواج انفجار به آنها رسیده …