معمولا در جمعهایی که زیاد شخصیت من را نمیشناسند، وقتی میگویم که روانشناسم، خیلیها از حضورم معذب میشوند. خیلیها ممکن است از من بترسند. خیلیها راحت جلوی من حرف نمیزنند، چون میترسند چیزهایی از زندگی و شخصیتشان لو برود که نمیخواهند من بدانم! خیلیها هم میترسند من کاری با آنها بکنم که مشکلی برایشان پیش بیاید، چون من راههای روانشناسی برای نفوذ در درون آدمها را بلدم! خیلیوقتها هم آدمها نگران این هستند که من ذهنشان را بخوانم یا قضاوتشان کنم. آنها در کنار من احساس ناامنی میکنند و دوست ندارند پیش کسی باشند که نواقص شخصیتیشان را شناسایی میکند و روی آنها تشخیص میگذارد. وقتی هم که صحبت دربارهی مشاوره پیش میآید، چون میدانند که من مشاورم، میخواهند مراعات حال من را بکنند و تمام آنچه را که در ذهنشان هست ابراز نمیکنند. من درکشان میکنم و به آنها حق میدهم که چنین افکار و احساساتی داشته باشند. اما همیشه کنجکاوم که بدانم تجربهی واقعی مردم از مشاورهرفتن چیست، نسبت به آن چه احساسی دارند و چرا دوست دارند به مشاوره بروند یا نروند. خوشبختانه بچههای کلاس نمیدانستند که من مشاور هستم. یکی از آنها میخواست برای اولین بار به جلسهی مشاوره برود و داشت از ترسها و نگرانیهایش حرف میزد. نگرانی اصلی او این بود: «نکنه برم و افسرده بشم؟» بله، او معتقد نبود که روانشناسها خودشان یک چیزیشان میشود، بلکه میترسید که اگر به آنها مراجعه کند خودش ممکن است دیوانه شود!

***
ترس یکی از چیزهایی است که همهی ما نسبت به مشاورهرفتن و صحبت کردن با روانشناس آن را تجربه میکنیم. این ترس میتواند دلایل زیادی داشته باشد؛ منطقی و غیرمنطقی. خود من با اینکه سالهاست مشاورم و مشاورهرفتن را …