
تماشای سکانس ورودی شخصیت «کیمیا» به داستان فیلم «در آغوش درخت» برای من یادآور این بیت مشهور از سعدی شیرازی شد. کیمیا که تصور میکرد ماهیای که در آب قرار دارد، بیجان است، برای اینکه به سایر ماهیان آسیبی نرساند آن را از آب خارج کرد؛ اما به محض اینکه ماهی از آب بیرون آمد، به طور شگفتآوری نشانههای حیات را از خود بروز داد.
سکانسهای ابتدایی که برای یک فیلمنامه نوشته میشوند، خصوصا در فیلمنامههای کلاسیک، عموما کلیت داستان را لو میدهند؛ اما در فیلمنامهی «در آغوش درخت» که به نوعی فیلمنامهای در ردهی کلاسیک مدرن است، داستان برخلاف چیزی که در سکانسهای ابتدایی برای مخاطب به تصویر کشیده شده، پیش نمیرود و فیلم بیشتر بر آسیبهای طلاق والدین بر فرزندان متمرکز است.
توافق «کیمیا» و «فرید»، دو شخصیت اول فیلم، بر جدایی از دلایل مختلفی نشات میگیرد. مثلا در سکانس پیش از جدایی که هر دو سوار بر ماشین، نزد پدر و مادر فرید میروند بحثی بین این دو در میگیرد که نشاندهندهی یکی از این دلایل است. دلیل اصلی نارضایتی کیمیا از زندگی با فرید ، نداشتن زبان مشترک بوده که به طور نمادین در قالب تفاوت زبان بومی این دو نیز به تصویر کشیده شده است. درواقع مقصود از نداشتن زبان مشترک، نوع زبان گفتاری نیست، بلکه مفهومی است در روانشناسی زوجین که اصطلاحا به آن «زبان عشق» گفته میشود. مثلا در سکانسی از فیلم، فرید برای آشتی با کیمیا به او میگوید: «کَلَّهت رو بیار تو» و کیمیا به حالت اعتراض پاسخ میدهد که «کَلَّه برای خطابکردن گوسفنده. باید بگی سرت رو!» یک نمونهی بارز از تفاوت در زبان عشق و البته کمی تفاوت فرهنگی این دو نفر نمایان میشود. درواقع فرید از طریق این رفتار، علاقهاش را به کیمیا نشان میدهد، اما …