مطمئن نیستم داستان من در شرایطی که تو جامعهی ما خونِوادهها اغلب تکفرزندند، جذابیتی داره یا نه؛ چون تصور میکنم خانوادههای ایرانی، بهخصوص از دههی ۶۰ به بعد، بدجوری تو مخمصهی فرزندسالاری گرفتار شدن؛ طوری که این وضعیت (خودساخته یا تحمیلی) احتمالا مثل خیلی چیزای دیگه، ویژهی ما خونِوادههای ایرانیه و از قضا بیشتر شبیه به یه حکومت توتالیتر با رویکردی آنارشیستیه!

پادشاهی قلبها رو بیشتر کودکان تجربه میکنند؛ شاید در وسعتی کوچکتر یا بزرگتر؛ همچون بسیاری از باورها و سنتها و... . اما متاسفانه کودک و کودکی کردن هم دچار استحاله شده؛ انگار نه انگار که کودکی هم دورانی داره! پادشاهی هم! انگار عدهای از اول تا آخر زندگی کودک بوده و مانده و رفتهاند! گرچه در مقابل، خیل عظیمی هم هر روز سهمشون از دوران طلایی کودکی کم و کمتر میشه.
حدود ده سال تمام حکمرانی بر قلبها، کشورهای تحت حکمرانی: قَلبهای پدر و مادر، و پایتخت این پادشاهی، بدون تردید قلب مادربزرگها و پدربزرگهاست! حتما شما هم دیدید، وقتی بچهها مادربزرگا یا پدربزرگاشونو میبینند، انگار که تاحالا تو بند اسارت بوده باشند؛ اصلا یادشون میره که تا همین یک دقیقه پیش هم درحال تاختتاز بودند و زمین و زمان رو به هم میدوختن تا به خواستهشون …