بازیکن تعویضی<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

بازیکن تعویضی

مجله موفقیت

۹ دقیقه مطالعه

bookmark
بازیکن تعویضی

درست وسط سردرگمی‌های زندگی دیدمش. میان هیاهو و شلوغی بازار، زل زده بود به شیشه‌ی مغازه‌ای که در چند قدمی من و پیاده‌رو بود. صدای موتورگازی، بوق‌های ممتد و دستفروش‌های بازار که در پس‌زمینه‌ی تصویر می‌دیدم، همگی ساکت شدند. پیاده‌رو هر لحظه باریک و باریک‌تر می‌شد؛ گویی گلوی من را گرفته باشد و دودستی فشار بدهد. یعنی خواب می‌دیدم؟ بعد از این همه سال؟

هیچ عوض نشده بود؛ انگار که زمان فقط کمی جا‌به‌جا شده باشد. دستی، کتاب زندگی‌ام را ورق زده و رسیده به صفحه‌ی یازده سالگی، گردن دخترکی را که دوستش می‌داشتم گرفته، او را بلند کرده و با همان پوشش و شمایل گذاشته وسط راسته‌ی طلافروش‌های بیست سال بعد! دسته‌ای از موهای فرفری‌اش از زیر یک مقنعه‌ی مشکی بیرون زده بود و صورت رنگ‌پریده‌اش را کمی گرما می‌بخشید. شاید حتی بدون دیدن زوایای چهره و رنگ چشم‌ها هم می‌توانستم به‌راحتی دختری با جوراب‌های بلند گُل‌گُلی و کتونی سفید را به یاد بیاورم. بیست سال پیش هم جوراب‌هایش را تا زانو بالا می‌کشید و من می‌توانستم در دشت پهناور گل‌های بنفش و سفید آن برقصم. بندهای کتونی‌اش را محکم می‌بست و با هر سوت پدرش، جوری پاها را از زمین می‌کَند و می‌دوید که کمی از گلبرگ‌های آن گل‌های بنفش روی زمین می‌افتادند. پدرش که مربی بچه‌های محله بود، بر سر همه‌ی ما فریاد می‌کشید، بی‌کم و کاست؛ حتی بر سر دختر نازک‌نارنجی خودش. انگار که انگیزه‌ی اصلی ما برای دویدن، اجابتی برای فریادهای او بود نه اشتیاق خودمان به فوتبال.

مربی به همه به یک اندازه احترام نمی‌گذاشت! او که یک بازنشسته‌ی ورزیده بود، برای اینکه شاید روزی یکی از بچه‌های محله کسی بشود و از او به نیکی یاد کند، وقت تنهایی و بیکاری خودش را با منت …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

۱like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شماره ۴۵۰ مجله موفقیت زمستان۱۴۰۳ منتشر شده است