
اولین باری که تستوسترون تزریق کردم، سرنگ سه میل را خودم از داروخانۀ اول کارگر شمالی گرفتم که حالا آشفروشی شده. آنهایی که تزریق میکنند، معمولاً داخل کیفشان پر از سرنگ و آمپول است؛ چون در خانه نمیشود این چیزها را نگه داشت. پیدا میکنند. همه رفتیم خانۀ پارسا، آن موقع خانه داشت.
خانههای ما فضاهای شخصی نیستند. تو و من سریع محو میشوند و میشویم ما: لباسهای ما، کتابهای ما، خانۀ ما. چند دست بالش و پتوی اضافه کف خانه ریخته برای هرکس که از راه برسد. لباسهایمان را جابهجا میکنیم. پیراهنها به دست دخترها میرسد و تیشرتها نصیب پسرها میشود. لوازم آرایش را کیفبهکیف خالی میکنیم وسط اتاق: «بشین تا یادت بدم چطوری خط چشم بکشی، چطوری کالرکارکت کنی، فرق کانسیلر و فاندیشن چیه. کفشهای پاشنهبلند من مال تو. اینو دختر که بودم مامانم داد به من، حالا مال تو. اینو پسر که بودم خریدم، حالا مال تو. تا حالا ویاس خوردی؟ بیا من اضافه دارم. استروژن زیرزبانی؟ دستت رو بگیر، این دوتا رو بخور ببین چه حسی داری. شاید حالت بهتر شد.»
فقط اشیا نیستند که میآیند و میروند. آدرسها و سایتها و اسمها را به هم یاد میدهیم. یاد هم میدهیم چطوری برگۀ آزمایش هورمونی را بخوانیم، از کدام دکتر راحتتر میشود نسخه گرفت یا کجا رفتوآمد امنتر است. دروغ گفتن را به هم یاد میدهیم. همینطور لباس پوشیدن، حرف زدن و کتک نخوردن را. کتابخانههایی از دانش نانوشته آدمبهآدم و گروهبهگروه میرود و میآید و یاد میگیریم زنده بمانیم.
اولین جعبۀ تستوسترونی را که تزریق کردم، علی بهم داد. گفت اینها تاریخ انقضایش یک سال دیگر است و خودم نمیرسم بزنم، مال تو. نشستیم و یادم داد آمپول عضلانی بزنم به پای خودم. الکل ضدعفونی نداشتیم. …