
آنچه خواستیم
فردا عروسی خالهمهین است؛ خالۀ کوچکم. یک هفته است آمدهایم اصفهان. حوصلهام از اتفاقهای آن بالا سر رفته. چند تا مرد آمدند فرش قدیمی را از زیرزمین بردند و انداختند وسط حیاط. خالهمهین دستور داده ناهار را بیرون بخوریم. دوباره با مامانی دعوایشان شد.
داییمهدی صدای موزیک را بلند کرده و خودش یکبند داد میزند. نمیخواهد همسایهها دعوای خاله و مامانی را بشنوند. مامان از پنجرۀ آشپزخانه اشاره کرد در حیاط را ببندم. خودم را زدم به ندیدن و یکراست آمدم توی زیرزمین. اینجا با همۀ زیرزمینهای دیگری که دیدهام فرق دارد. همهچیز قشنگ است.
م…