
مثل همیشه، خانمکلارا پسرک پنجسالهاش را برای گردش به پارک کنار رودخانه برد. ساعت حدود سه بعدازظهر بود. هوا نه قشنگ بود و نه زشت. آفتاب قایمباشک بازی میکرد و گهگاه بادی از طرف رودخانه میوزید. نمیشد گفت پسرک زیباست، قیافه قابلترحم، لاغر و رنجکشیدهای داشت. رنگش پریده بود و به سبزی میزد. به همین دلیل پسرهای همسنش او را به بازی نمیگرفتند و «کاهو» صدایش میزدند. غالباً بچههایی که صورت رنگپریده دارند، دارای چشمهای سیاه و درشتیاند که در پریدگی رنگ صورتشان میدرخشند و همین به قیافهشان شخصیت میدهد؛ ولی دولفی کوچک، چشمهای ریز و بیحالتی داشت و نگاهش از گیرایی و جذبه خالی بود.
آنروز پسرکوچولو یک تفنگ نو و براق دست داشت که گهگاه گلولههایی هم از آن پرتاب میکرد، البته نه گلولههای واقعی! بههرحال تفنگش نو و قشنگ بود. با بچهها بازی نمیکرد، چون آنها اغلب به او محل نمیگذاشتند. به همین دلیل ترجیح میداد در گوشهای ساکت بنشیند، حتی با تفنگ خودش هم بازی نمیکرد. حیوانات وقتی تنها باشند قادرند سر خودشان را با چیزی گرم کنند؛ ولی آدمیزاد به تنهایی نمیتواند سرگرم شود و احساس ناراحتی میکند.
آنروز هروقت بچهها از کنار دولفی میگذشتند، او تفنگش را بلند میکرد و بهطرف آنها نشانه میرفت. البته این حرکتش تهدیدی برای بچهها نبود، قصدش از این حرکت دعوت به بازی بود. انگار بخواهد بگوید ببینید، من امروز تفنگ دارم، پس چرا به من نمیگویید با شما بازی کنم؟

بچهها همه متوجه تفنگ …