هابسلینگ کیتین<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

هابسلینگ کیتین

مجله همشهری

۶ دقیقه مطالعه

bookmark
هابسلینگ کیتین

روی نیمکت پارک نشست. نگاهش به برگ‌های خشکی افتاد که باد یک‌جا جمع‌شان کرده بود. گوشی‌اش را برداشت و به پسرش زنگ زد. محال بود روز تولدش را فراموش کند. برخلاف پسرها از هفته‌ها قبل منتظر هدیه بود. پارسال رزیتا برایش پی.اس.فور خرید؛ از همان‌هایی که توی کلوپ‌های بازی بود. کسرا بعد از بازکردن جعبه از جا پرید. دور او چرخید. طوری‌ که تمام خستگی‌هایش پاک شد.

حساب کرد چهار روز می‌شد که با کسرا صحبت نکرده بود. صدای بوق تلفن دل‌شوره‌اش را بیشتر کرد. اوایل جدایی‌اش، هرروز با کسرا صحبت می‌کرد؛ اما حالا تا او زنگ نمی‌زد از کسرا خبری نبود. خواست در تلگرام برایش پیغام بگذارد که انگشتش روی عکس جلال رفت. در عکس پروفایلش با کت‌وشلوار کنار همسر جدیدش ایستاده بود. موهای فلفل‌نمکی‌اش تاب قشنگی داشت و رو به دوربین می‌خندید. از آن خنده‌هایی که چشمانش به اشک می‌نشست. از وقتی که زن گرفته بود او را ندیده بود؛ دیگر هیچ حرفی حتی درباره کسرا با او نداشت. با عشق با جلال ازدواج کرده بود. خیرسرش مهندس بود؛ اما از کارگرهای فصلی هم کم‌تر سر کار می‌رفت. همیشه گیر اجاره‌خانه و مایحتاج زندگی بودند. جلال باعث شده بود پایش به آرایشگاه باز شود.

آن روز دعوای‌شان شد. بیرون زد. سر کوچه که رسید …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شمارهٔ ۱۴۲ مجلهٔ همشهری (آذر ۱۴۰۳) منتشر شده است.