
از آشپزخانه پادگان به حراست تبعیدش کرده بودند. مجبور بود روزدَرمیان نگهبانی بدهد. توی پُستهای روزوشب، برای پاسبخشهایی که به او سر میزدند، داستانهای آشپزخانه را میریخت روی داریه. چاقو را، اسباب عشقش را با عتاب و قِلفتی از دستش گرفته بودند. چارهای نداشت جز اینکه بخشی از واقعیت کار جسمی هر روزوشبش را، عشقش را، که ازش دریغ کرده بودند، در بدترین و مخوفترین شکل ممکن، بهیاد آورد، ذهنی کند و بِروبد تا پاک شود. صدای خشدار دو، سهرگه، صورت گرد قرمز، قد و گردن کوتاه و شکمی جلوآمده داشت. فامیلیاش راهمرد بود و شغلش آشپز، اهل ییلاق عنبران طرقبه. تمام عمرش را در آشپزخانه باغرستوران پدری گذرانده بود و حالا دَم دروازه مشهد، توی پادگان وکیلآباد خدمت میکرد. بعضی شبها به جز وظایف اداری روزانه، برای وظایف حراستی شبانه پادگان، میماندم و با او همشیفت میشدم. وقت سرکشی و خبرگیری از نگهبانها، کارتهای تندرستیاش را که در دو …