
اِتی خانم پیراهن سیاه پوشیده بود. دو طرفِ بالاتنۀ پیراهن جلوی سینهاش ضربدری آمده بود روی هم و یک گل سفید مصنوعی بزرگ درست جایی که چپ و راست ضربدریها به هم میرسیدند، سنجاق کرده بود و همانجور که زل زده بود توی دوربین و هر دوتا دستش را باز کرده بود و از مچ توی هوا میچرخاند و آهنگ را لب میزد، روی نوک پا آنقدر میآمد جلو که گل سفید میچسبید به دوربین و تمام فیلم را پر میکرد. یعقوب یک دکمه را میزد و اتی خانم تندتند عقبکی برمیگشت سرجایش، میایستاد و دوباره میآمد جلو. پنجاه بار عقب و جلو کرده بود. دو تا دکمه را با هم نگه میداشت. اتی خانم آرام میرفت عقب. پاهایش کش میآمد و خندهاش انگار روی صورتش لیز میخورد و انگشتهایش توی هوا مثل پر میشد و پشتش را میکرد به دوربین.
یک ماه بود که هر روز یعقوب اتی خانم را توی زیرزمین عقب و جلو میکرد. عروس و داماد و بزن و برقصهای فامیل و عقد و آینه و شمعدان را میزد جلو تا برسد به همان چند ثانیه که اتی خانم رو به دوربین جلو میآمد و صدای خندهاش وسط آهنگ و شلوغی مهمانها میچسبید به دوربین و یک جمله در گوش دوربین میگفت و از توی تلویزیون میزد بیرون. دلش نمیآمد اتی خانم را قیچی کند. چادرشبهای کهنه را میکشید روی بند و بساط میکس و مونتاژ و همهچیز را خاموش میکرد و از پشت میز بلند میشد و از نردبان میرفت بالا و توی حیاط سیگار روشن میکرد. پلههای زیرزمین را خودش چند سال پیش خراب کرده بود. میخواست دارهای چوبی پَچال(۱) را بیاورد بیرون و به جایش میز و تلویزیون و وسیلههای میکس را ببرد پایین. پَچالها انگار توی زیرزمین کش آمده بودند. از پیچ پلهها رد نمیشدند و گیر میکردند. دلش نمیآمد بشکندشان. به جایش پلهها را شکست تا پچالها …