
قبرستانی که روی یکی از قبرهایش نشسته بودم، سایهای تاریکتر از حد معمولش کرد. سرم را بالا گرفتم و به آسمان مسی سولفات شده خیره ماندم. از سیگارم کام گرفتم و ته فیلتر روشنتر از فلقش را روی قبری که مرده درش بود، انداختم. در افق دوباره دیدمشان که زودتر از موعد هرساله رسیده بودند. دوباره داشتند صبورانه پشت به گذشته میرفتند و از روی شهرک و قبرستان رد میشدند؛ رفتنی که هربار من هم میخواستم با آنها بروم. پلک نزدم که بیشتر و انبوهتر تصمیم بر رفتنشان را ببینم. از رنگ نارنجی دور چشم، ساق پا و نوک بالها لذت میبردم که یکیشان از دسته جدا شد. زاویه گرفت، نظم و ترتیب گروه را بر هم زد و آرامآرام سمت زمین قبرستان مکیده شد. فلامینگویی در ابتدای قبرستان شهرک، که من روی یکی از قبرهایش نشسته بودم، بیرمق و ناتوان پا به زمین گذاشت. بالبال زد و چند قبر نزدیکتر به من، روی قبری همچون قطرهای چکید. کنار قبری با سنگ سیاه و خسته پاشید و نارنجیهای تنش بر قبر شتک کشید. سمت رنگ سفید پاکیزه بالش خیز برداشتم. پرنده میخواست دوباره و چند باره بال بگیرد که روی زمین پس افتاد و وا پاشید. نزدیکش شدم و در برابر انبوهش زانو زدم. با بالی خسته و گردنی نیمهافراشته همچون پرچمی بین من و قبر در کشمکش بود. دست بردم سمتش تا زیباییاش را لمس کنم. زانو بر قبر دادم و در نرمی آن فرورفتم. دست در سفیدی پرهای همگرای تنش زدم تا در تاریکی فرو نروم. حجمش را در بغل گرفتم و در بازوانم فشردم و با نزدیکتر کردنش به قبری در تنگنا قرار دادمش. رامش کردم. تنش پنبهای، ابری و پر از رفتن بود. بوییدمش. بوی سرزمینی دور در هالهای که پرهایش را احاطه کرده بود، میداد. فلامینگو در بغلم بوی رفتن میداد. هرساله در فصل کوچ، از فکر …