سوپ فلامینگو<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

سوپ فلامینگو

مجله همشهری

۱۰ دقیقه مطالعه

bookmark
سوپ فلامینگو

قبرستانی که روی یکی از قبرهایش نشسته بودم، سایه‌ای تاریک‌تر از حد معمولش کرد. سرم را بالا گرفتم و به آسمان مسی سولفات شده خیره ماندم. از سیگارم کام گرفتم و ته فیلتر روشن‌تر از فلقش را روی قبری که مرده درش بود، انداختم. در افق دوباره دیدم‌شان که زودتر از موعد هرساله رسیده بودند. دوباره داشتند صبورانه پشت به گذشته می‌رفتند و از روی شهرک و قبرستان رد می‌شدند؛ رفتنی که هربار من هم می‌خواستم با آن‌ها بروم. پلک نزدم که بیشتر و انبوه‌تر تصمیم بر رفتن‌شان را ببینم. از رنگ نارنجی دور چشم، ساق پا و نوک بال‌ها لذت می‌بردم که یکی‌شان از دسته جدا شد. زاویه گرفت، نظم و ترتیب گروه را بر هم زد و آرام‌آرام سمت زمین قبرستان مکیده شد. فلامینگویی در ابتدای قبرستان شهرک، که من روی یکی از قبرهایش نشسته بودم، بی‌رمق و ناتوان پا به زمین گذاشت. بال‌بال زد و چند قبر نزدیک‌تر به من، روی قبری هم‌چون قطره‌ای چکید. کنار قبری با سنگ سیاه و خسته پاشید و نارنجی‌های تنش بر قبر شتک کشید. سمت رنگ سفید پاکیزه بالش خیز برداشتم. پرنده می‌خواست دوباره و چند باره بال بگیرد که روی زمین پس افتاد و وا پاشید. نزدیکش شدم و در برابر انبوهش زانو زدم. با بالی خسته و گردنی نیمه‌افراشته هم‌چون پرچمی بین من و قبر در کشمکش بود. دست بردم سمتش تا زیبایی‌اش را لمس کنم. زانو بر قبر دادم و در نرمی آن فرورفتم. دست در سفیدی پرهای هم‌گرای تنش زدم تا در تاریکی فرو نروم. حجمش را در بغل گرفتم و در بازوانم فشردم و با نزدیک‌تر کردنش به قبری در تنگنا قرار دادمش. رامش کردم. تنش پنبه‌ای، ابری و پر از رفتن بود. بوییدمش. بوی سرزمینی دور در هاله‌ای که پرهایش را احاطه کرده بود، می‌داد. فلامینگو در بغلم بوی رفتن می‌داد. هرساله در فصل کوچ، از فکر …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شمارهٔ ۱۴۲ مجلهٔ همشهری (آذر ۱۴۰۳) منتشر شده است.