در انتهای شب<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

در انتهای شب

مجله همشهری

۱۰ دقیقه مطالعه

bookmark
در انتهای شب

خودم را به‌سختی از آخرین پله بالا می‌کشم. از شدت درد دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. در این سرمای استخوان‌سوز، خیس از عرق و گریان از درد، با سه دنده شکسته و یک پای گچ‌گرفته، چهار طبقه را آمده‌ام بالا تا از شهاب‌های گذرنده بخواهم که شهابم را به من برگردانند. قبلاً امتحان‌شان کرده‌ام. آن‌ها امانت‌دارهای خوبی هستند. آرزوها را می‌گیرند و بی‌کم‌وکاست و صحیح‌وسالم تحویل خدا می‌دهند. نفس حبس‌شده در سینه را بریده‌بریده بیرون می‌دهم. لنگان‌لنگان به کمک عصا می‌روم سمت در آهنی زهواردررفته بام و بازش می‌کنم. هوای سرد چون سیلی محکمی می‌خورد توی صورتم. به خنده می‌افتم. در این چند روز این سومین باری ا‌ست که سیلی می‌خورم و هنوز بیدار نشده‌ام. بار اول را درست به یاد ندارم. تنها چیزی که در خاطرم است سیاهی پشت پلک‌هاست، صدای همهمه مردم، آژیر ماشین اورژانس و سیلی‌های پی‌درپی آن مأمور اورژانس که می‌خواست من را از عالم هپروت بیرون بکشد؛ اما نمی‌توانست، چون نمی‌خواستم. نمی‌خواستم پلک‌ها را باز کنم، چون قبل از بی‌هوشی قطره‌های خون را روی شیشه ماشین دیده بودم و می‌دانستم که آن سمت تاریکی پلک‌ها هم چیز خوبی انتظارم را نمی‌کشد.

آینه ها

بی‌خیال سیلی‌های پی‌درپی باد، کاپشن شهاب را می‌زنم زیر بغل و با عصای فلزی، مصمم خودم را می‌کشم سمت لبه‌بام و به سیلی دیگر فکر می‌کنم. آن روز هنوز در خواب بودم؛ اما این‌بار با پلک‌های باز. روبه‌روی دکتر نشستم تا بشنوم درست است که حمید رفت زیر خروارها خاک؛ اما شهاب برمی‌گردد. من چشم دوختم به لب‌های دکتر تا بگوید شهاب من خیلی زود چشم باز می‌کند و یکی از آن لبخندهای مخصوصش را به رویم می‌زند. از همان لبخندهایی که دندان‌های کوچک یکی‌درمیانش را به نمایش می‌گذارد و چال می‌اندازد روی …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شمارهٔ ۱۴۲ مجلهٔ همشهری (آذر ۱۴۰۳) منتشر شده است.