پسری که می‌خندید<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

پسری که می‌خندید

کیهان بچه‌ها

۷ دقیقه مطالعه

bookmark

از بس شنیده بودم جوان‌ها بیکار هستند، تصمیم گرفتم سه‌ماه تعطیلی‌ها کار کنم تا وقتی تحصیلاتم تمام شد به بازار کار هم راه داشته باشم. این بود که در مغازه‌ای که کارهای تبلیغاتی انجام می‌داد مشغول کار شدم. صاحب مغازه که مرد قدبلند و میانسالی بود بهم گفته بود:«تراکت‌پخش‌کن ما رفته مرخصی دو هفته، تراکت ‌پخش کن او که آمد کار دیگری بهت می‌دهم.»

آن روز مثل هر روز ناهارم را که خوردم ساعتی استراحت کردم. داشتم لباس می‌پوشیدم که مادر آمد و گفت:«پسرم، دیروز تا ساعت ۸ شب کار کردی. عصری سرکار نرو و استراحت کن.»

گفتم:«مامان باید بروم تراکت زیاد است.»

مادر جلو آمد و گفت:«پسرم الحمدالله ما احتیاجی نداریم که تو کار کنی.»

گفتم:«مامان، موضوع احتیاج نیست باید کار کنم تا تحصیلاتم تمام شد به بازار کار هم راه داشته باشم.»

مادر موهای جلو پیشانی‌اش را کنار زد بعد صورتم را بوسید و گفت:«آفرین پسر زحمت‌کشم.»

گفتم:«خداحافظ.» و خانه را ترک کردم.

وقتی وارد مغازه محل کارم شدم پسر سیزده‌ چهارده ‌ساله‌ای کنار میز آقای انوری صاحب مغازه نشسته بود. قیافه لاغر و لباس‌های رنگ و رورفته‌ای داشت. چشم‌هایش زاغ بود و سبیل‌اش سبز شده بود. آقای انوری پاسخ سلامم را که داد با دست اشاره کرد و گفت:«از امروز با حسین تراکت‌ پخش می‌کنی. تو، این‌طرف چهارراه فردوسی تراکت پخش کن، حسین آن‌طرف …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شماره‌ی ۳۰۷۹مجله‌ی کیهان بچه‌ها (زمستان۱۴۰۰) منتشر شده است