سربند سبز، چشم آبی<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

سربند سبز، چشم آبی

مجله همشهری

۶ دقیقه مطالعه

bookmark

همه بچه‌های خانه جانبازان کلن آلمان می‌دانستند آراز بیمارستان نرفته، برمی‌گردد. این نوبه چهارمی بود که عضو پیوندی برای آراز پیدا می‌شد؛ اما هر بار به یک دلیل پزشکی پیوند را انجام نمی‌دادند. دلایلی کاملاً علمی که آراز آن‌ها را با لهجه آذری‌اش قشنگ‌تر توضیح می‌داد و می‌گفت: «نَمی‌دانم یک بار قیر هست، قیف نیست، یک بار قیف هست قیر نیست. این بار هم قیف بود هم قیر، اما گونی یوخ.»

آراز برادر کوچک یک خانواده پرجمعیت بود که همه توی کار قیرگونی پشت‌بام خانه‌ها بودند. از دوازده سالگی هم‌راه برادرها و دامادها می‌رفت سر کار و خیلی زود استاد شده بود. در آن حرفه یک چیز مهم‌تر هم یاد گرفته بود؛ این‌که مراقب چشم‌هایش باشد، مبادا موقع کار سرش بچرخد و نگاهش بیفتد توی خانه‌های مردم. آراز یک خواسته بیشتر نداشت، این‌که اگر قرار است عضوی به او پیوند بزنند، آن عضو پاک باشد، آلوده به گناه نباشد، با گوشت حرام پروار نشده باشد، صاحب خدابیامرزش نجسی نخورده باشد که اگر خورده باشد آن عضو بین دیگر اعضای بدن او یک غریبه است و نمی‌تواند دوام بیاورد.

آراز با چنین عقیده‌ای دلش به آلمان نبود. راضی نبود خرج روی دست دولت بگذارد. اصلاً …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شمارهٔ ۱۴۲ مجلهٔ همشهری (آذر ۱۴۰۳) منتشر شده است.