
کتابهای خودیاری شیریناند و اگر منصفانه نگاه کنیم واقعاً گاهی وقتها میتوانند کمکهای بزرگی بکنند. به ما دلوجرئت بدهند، یا باعث شوند تصمیمی بگیریم که مسیر زندگیمان را عوض کند. پس اگر کتابی خواندیم و فایده داشت، چرا نباید بقیۀ مشکلات زندگیمان را هم با راهنمایی کتابهای خودیاری رفعورجوع کنیم؟ روزنامهنگاری انگلیسی، در یکی از بحرانیترین دورههای زندگی خود، دست به چنین کاری زد تا خود را به شخصیتی بینقص تبدیل کند.
لیترری هاب — بیستوچهار سالم بود که اولین کتاب خودیاریام را خواندم. در کافۀ آل بار وان در کنار سیرک آکسفورد شراب سفید ارزانقیمتی مینوشیدم و دربارۀ شغل موقت و مزخرفم مینالیدم که دوستم نسخهای دربوداغان از کتاب ترس را احساس کن و هر طور شده انجامش بده نوشتۀ سوزان جفرز به دستم داد. شعار کتاب را با صدای بلند خواندم:«چطور از ترس و دودلی به اطمینان و عمل برسیم...».
چشمی چرخاندم و کتاب را برگرداندم تا پشتش را بخوانم: «چه چیزی نمیگذارد آن کسی باشید که خودتان میخواهید و جوری زندگی کنید که دوست دارید؟ ترس از طرح مشکل با رئیستان؟ ترس از تغییر؟ ترس از به دست گرفتن مهار امور؟» دوباره چشمانم را برگرداندم و گفتم: «من ترسو نیستم، فقط شغل مزخرفی دارم».
دوستم اصرار کرد که «میدانم کتاب زردی است، اما بخوانش. قول میدهم باعث میشود دلت بخواهد از جایت بلند شوی و دست به کاری بزنی!».
نمیتوانستم بفهمم که آن کتاب دوستم را به چه کاری واداشته بود، جز اینکه با من بنشیند و بنوشد. اما اهمیتی نداشت. همان شب که سرم گرم بود نیمی از کتاب را خواندم و شب بعد تمامش کردم. اگرچه فارغالتحصیل رشتۀ ادبیات انگلیسی بودم و ادعاهای ادبی داشتم، اما در حروف بزرگ و درشت کتاب و …