
«ساعت چنده؟» بابا پرسید. بعد به ساعتدیواریِ کنار چراغلاله یا ساعتمچیِ خودش در نور چراغ گردسوزِ وسط سفره نگاه کرد. همینطور که لقمۀ آخر را برمیداشت گفت: «بخوریم بریم.» من از فکر رفتن به مهمانی و شبنشینی ذوق کردم. مامان شاکی از بیخبریاش پرسید: «کجا؟» بابا گفت: «زیر لحاف.» پدرم همیشه سردرد داشت -دارد- و اغلب حوصله نداشت -ندارد- و هروقت فراغتی و خلوتی پیدا میکرد، به زیر لحاف، پتو، ملحفه یا حتی پلکهای بسته پناه میبرد و آن زیر تمرکز، مراقبه، مناجات یا هر کار دیگری میکرد که از دنیای ما فاصله بگیرد. پدرم خیلی کم و رودررو با من از خودش و افکارش صحبت میکند. من او را بیشتر از مصاحبتش میشناسم. گفتوگوهایی که هرچه بزرگتر شدم شبیه گفتوگو با در برای شنیدن دیوار شد، جوری که بالای منبر هم، اگر من پایش نشسته باشم، بیشتر از دیگران مرا وعظ میکند. هرچه بیشتر او و فکرهایش را میشناسم، از او دور و دورتر میشوم و زندگی پنهان میسازم. اوایل از شرم و خجالتِ تلاش برای مشابهت و بعد -از همان سنی که اغلبِ پسران بر پدران عصیان میکنند- از نیازردنش برای مخالفت. شاید من هم پناه بردن به خلوت و رختخواب و خواب در هر مشکل و گرفتاری و ناخوشایندی را از او آموختهام. او برای استراحت و من برای خیالپردازی. او خسته از عملگرایی و اینکه چرا کارهایش به نتیجۀ مطلوب نمیرسند، من مانده در بیعملی که برای خلاصی از وضع موجود چه باید بکنم. مثل چگونگیِ نوشتن این خطوط که هفتهها برایش خوابیدهام.
❌❌❌
زیرِ زمین بهترین و امنترین جاست برای خوابیدن، خوابِ دانه برای ترقی، خواب ریشه برای تقلا، خواب جنازه برای تجزیه. من هم که میخواستم پیش از تجزیه شدن در رختخواب خانۀ پدری، برای ترقی خودم و داشتن یک زندگی مستقل …