هوش به چه کاری میآید؟ پاسخ این سؤال از افلاطون تا امروز این بوده است: سلطه. در این تفکر همواره سلسلهمراتبی ناگسستنی از نظر هوشی میان انسانها برقرار بوده است. باهوشترینها، از نظر طبیعی، حق یا حتی وظیفه داشتهاند که بر دیگران فرمان برانند، آنها را به بیگاری بکشند، قتل عام کنند، یا فقیر و مطیع خود نگه دارند. اما این تنها مسیر ممکن برای اندیشیدن دربارۀ هوش نیست.
ایان — بهموازاتِ بزرگشدن من در انگلستان در نیمۀ دوم قرن بیستم، مفهوم هوش هم بال و پر پیدا کرد. در آن مقطع، برخورداری از هوش بالا آرزوی همگان بود، موضوع بحث قرار میگرفت و مهمتر اینکه بهدقت سنجیده میشد. در سن ۱۱سالگی دههاهزار نفر از ما را در سراسر کشور به سالنهایی پر از نیمکت هدایت کردند که در آنها بنا بود با آزمون هوش ۱۱-Plus سنجیده شویم. نتایج این امتحانِ چندساعته میتوانست تعیین کند که چهکسی برای آمادگی ورود به دانشگاه و مشاغل سطح بالا به مدارس گرامر خواهد رفت، چه کسی بناست در هنرستان تحصیل کند و مهارتهای کاری بیاموزد و چه کسی باید در دبیرستانهای جدید درس بخواند، ابتدا به تمرین درسهای پایه بپردازد و سپس به جهان کارهای سطح پایین و یدی فرستاده شود.
زمانیکه من در آزمون هوش شرکت کردم تا جایگاهم در جهان مشخص شود، این ایده که هوش نیز مانند فشار خون و اندازۀ کفش قابل کمّیسازی است، بهسختی، صد سال قدمت داشت؛ اما چنین برداشتی از هوش بهعنوان عاملی که مرتبۀ فرد را در جهان مشخص میکند بسیار قدیمیتر است. این فکر مانند رشتهای در تفکر غربی، از افلاطون تا نخستوزیر کنونی انگلستان، ترزا می، جریان داشته است. درواقع گفتنِ اینکه فردی باهوش نیست هرگز بیانی ساده از تواناییهای ذهنی او نیست، بلکه همواره نشان از داوری …