
«چرا ما همدیگه رو رفیق صدا میزنیم؟» با این سوالِ مرد فراگپوش، سکوت کوپهی قطار شکست و نگاه سه همسفر دیگر به سمت صدا برگشت. اما صورت کسی که سوال را پرسید، پشت روزنامهی صبح پنهان بود. این مورد از آن سوالهایی بود که کمتر کسی جرات میکرد در میان سه غریبه آن را بپرسد. به همین دلیل، کوپهی شمارهی یازده که بدجوری بوی توتون شرقی میداد، بیشتر در سکوت مسافرانش غرق شد.
مرد فراگپوش، وقتی از کسی جوابی نشنید، روزنامه را به دقت تا کرد و کنار خودش روی صندلی گذاشت و دوباره سوالش را تکرار کرد: «چرا ما همدیگه رو رفیق صدا میزنیم؟» ولی این بار سعی کرد به صورت مردی که درست روبهرویش نشسته بود خیره شود. مسافری که سنگینی نگاه فراگپوش را روی خودش احساس میکرد، مردی حدودا سی ساله بود؛ با موهای سفیدی که کموبیش از میان سیاهی پرپشت روی کلهاش خودنمایی میکرد. در کشوری که همه غذایشان را کوپنی میگرفتند، هیکل او درشت به حساب میآمد. چشمانش از زیادی کار گود افتاده و کمرش قوس برداشته بود. با نگاهی گذرا میشد فهمید که او کارمندی جزء در یکی از ادارات است. مرد کارمند دستش را روی هوا تکانی داد و گفت: «فکر کنم اینطوری مردم با همدیگه بهتر رفتار میکنن.» مرد فراگپوش صدایش را جوری بلند کرد که به نظر میرسید از چیزی که شنیده خونش به جوش آمده: «مزخرفه آقا، چرنده، مهمله! اجازه بدین یکی از تجربیاتی که خودم شخصا باهاش درگیر بودم رو براتون تعریف کنم. سه روز پیش به نونوایی محلهمون با احترام گفتم که توی …