
بابک چشمکی زد و با لبخند گفت:
- «بالاخره رفاقت بیستساله باید یه جایی به درد بخوره دیگه؛ مگه نه؟»
سری تکان دادم، خندهی کوتاهی کردم و گفتم:
- «چی بگم والا! بالاخره دوستیم دیگه!»
این را گفتم و سیگاری از توی پاکت روی میز برداشتم و روشن کردم. بابک که حالا موبایل را کنار گوشش گذاشته بود به من اشارهای کرد و گفت:
- «یکی هم واسهی من روشن کن رفیق قدیمی!»
بعد خندهای کرد و بلافاصله انگار که آن طرف خط وصل شده باشد، ادامه داد:
- «سلام عزیزم! خوبی؟... خوشحال باش که جور شد ... آره خوشگل خانوم ... امشب رو باهمیم.... نه، خیالت راحت... ردیفش کردم...»
به اینجا که رسید به طرف من برگشت، پوزخندی زد، جلوتر آمد و سیگار روشن را از دستم گرفت. کام عمیقی گرفت و همانطورکه دودش را بیرون میداد، به نفر پشت خط گفت:
- «البته بگمها، با کمک یکی از دوستای قدیمی ... پسر گلیه ... آقا سروش، رفیق ناب و پایهی خودم .... حالا یه بار مییارمش ببینیش... پس تا یکی دو ساعت دیگه میبینمت ... فعلا عزیزم.»
بعد دو تا پُک محکم پشت سر هم به سیگارش زد و باقیماندهاش را خاموش کرد و انگار که با خودش بلندبلند حرف بزند، گفت:
- «خب، حالا یه دوش بگیرم و آماده بشم... باید زودتر برم.... دم غروبه، ترافیکه...»
اینها را که …