نصف سیمیـت<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

نصف سیمیـت

مجله موفقیت

۸ دقیقه مطالعه

bookmark

عصر داغی بود حوالی تیرماه. اعصابم سر جایش نبود و حسابی مگسی بودم. تمام راه از خانه تا برسم سر قرار با خودم کلنجار رفته بودم که آرام بمانم و بگذارم همه چیز با آرامش تمام شود. تمام که شده بود؛ اما یک جوری بشود که بعدش چشمم به چشمش نیفتد. بدطوری رفاقت و مرام‌بازی‌های بعدش کار داده بود دستم. آقام یک عمر به گوشم خوانده بود هیچ مردی از رفیق‌بازی به جایی نرسیده که دومی‌اش تو باشی. من گفته بودم «اصل ماجرا شراکت است، نه رفاقت» و بعد هر بار آقام بیشتر ریشخندم کرده بود که شریک اگر خوب بود خدا هم یکی‌‌اش را داشت.

دو مرد

از بچگی خیلی عرضه‌ی دوست و رفیق‌شدن در ذاتم نبود و بلد نبودم یکی را برای خودم نگه دارم. اصل ماجرا این بود که خیلی مِهرم به دل آدمی نمی‌افتاد. چوب این بدبختی را هم کم نخوردم. آن سال‌های مدرسه کم به بچه‌های دماغو و شر و شیطان و حتی خرخوان‌ها باج ندادم برای اینکه مرا راه بدهند توی دوستی‌هایشان. در خانه فکر می‌کردند حرف‌‌گوش‌بگیرم و دور بازی و رفیق و سینما و یک‌لنگ‌به‌دیوار ایستادن سر نبش کوچه و دید زدن و تخمه شکستن را زده‌ام. نمی‌دانستند هر جانی کنده‌ام راهم نداده‌اند میان خودشان.

آن روز اما داشتم می‌رفتم سراغ یک‌دانه رفیقم و تمام شب قبل خودم را لعن کرده بودم که چرا به حرف آقام گوش نکرده بودم که هیچ خیری در رفیق‌بازی نیست! آن‌قدر خودخوری کرده بودم که نفهمیدم کی رسیدیم به هم و سلام و علیک نسیه‌ای کردیم و حرف را این لپ و آن لپ کرده بودیم که کدام یکی‌مان اول زبان باز کند و …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شماره ۴۴۸ مجله موفقیت تابستان۱۴۰۳ منتشر شده است