
تا سپیدهدم هنوز یک ساعت مانده بود، و هیچکس آن اطراف نبود تا شاهد مارک برنت ۴۷ ساله باشد که با زیرشلواری و دمپایی در سکوی ایستگاه کوچک قدم برمیداشت. تاریک، سرد و بهطرز هراسانگیزی ساکت؛ بهترین کلمات برای توصیف گیلیمِد هالت در آن لحظه بودند. ایستگاه روستایی کوچک در خواب بود. البته ساعت ۶ صبح آدم انتظار دارد که همه ایستگاههای قطار کوچک در انگلیس ساکت و خلوت باشند. تنها حضور مارک بود که این چشمانداز را تغییر میداد و غیرعادی میساخت. ظاهراً مارک نسبت به باد سرد نوامبر که در پارچه نازک بتهجقهای لباسخوابش رخنه میکرد، بیاعتنا بود. وقتی ابری برای لحظهای ماهِ نیمه را میپوشاند، چراغ دیواری بالای درِ سالن انتظار، سایههای بلند ایجاد میکرد. در نور کمرنگ، لحظهای مکث کرد تا شبح سیاه کوچکی را تماشا کند که دواندوان آنطرف ریل قطار رفت، بعد در منفذی تاریکتر ناپدید شد. «ریلهای قطار برای موشها جذاباند، ریلهای قطار برای موشها جذاباند.» مارک این کلمات را با صدای بلند تکرار میکرد. گویی میکوشید بر یک عبارت زبانگیر[۱] مسلط شود؛ اما دلیلش این نبود. او از این کلمات بهعنوان یک سدِ فکری و سپری در برابر واقعیت استفاده میکرد؛ ابزاری برای خاموشکردن رنج و عذابی که سلامت عقل شکننده او را تهدید میکرد. نگاهی به ساعتش انداخت. خیلی تاریک بود. صفحه ساعتش را سمت چراغ بالای درِ سالن انتظار چرخاند و متوجه شد هنوز یک ساعت یا همین حدود تا قطار ساعت ۷:۱۵ مانده است. دوباره ایستاد، و این بار با دقت پایین را نگاه کرد؛ به ریلها و به همان محلی که پلیس گفته بود که جین پریده. …