معلول<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

معلول

مجله همشهری

۷ دقیقه مطالعه

bookmark
معلول

این ماجرا حدود سال ۱۸۸۲ برایم اتفاق افتاد. تازه سوار قطار شده و گوشه‌ای جا خوش ‌کرده بودم. امیدوار بودم تنها بمانم و کسی خلوتم را به‌هم‌ نزند که ناگهان در دوباره باز شد. صدایی شنیدم که گفت: «مراقب باشین آقا! دقیقاً در محل تقاطع‌ هستیم. پله خیلی بلنده.» صدای دیگری گفت: «باشه لورِنت! محکم دستگیره در رو گرفته‌م.» بعد سری پیدا شد و دو دست، تسمه‌های چرمی آویزان از دو طرف، در را محکم گرفتند و بدن عظیم‌الجثه‌ای را که پاهایش پس از برخورد با پله صدایی شبیه دو عصا می‌داد، به‌آرامی بالا کشیدند. وقتی که مرد تنه‌اش را داخل کوپه کشید، در پاچه شُل و خالی شلوارش، انتهای یک پای چوبی را دیدم که بلافاصله لنگه‌اش هم به‌دنبالش آمد. سری پشت این مسافر پیدا شد و پرسید: «حال‌تون خوبه آقا؟»

ـ بله پسرم.

ـ پس این‌هم بسته‌ها و عصاهای زیربغل‌تون.

خدمتکاری که شبیه کهنه‌سربازان بود، با چند بسته در دستانش که در کاغذهای زرد و مشکی پیچیده و با دقت بسته شده بودند، داخل شد. آن‌ها را یکی‌یکی در توریِ بالای سر اربابش گذاشت. بعد گفت: «خب آقا، تموم شد. همین پنج تا هستن؛ آبنبات، عروسک، طبل، تفنگ و پاته جگر چرب غاز .[۱]»

ـ سفر خوبی داشته باشین!

ـ ممنونم لورِنت، سلامت باشی.

مرد در را بست و رفت و من به هم‌کوپه‌ای خود‌ نگاه کردم. حدوداً سی‌وپنج ساله بود؛ اما با موهایی تقریباً سفید‌شده و نشان‌افتخار[۲] بر روی سـینه‌. سبیل پرپشتی داشت و خیلی چاق بود. مرد نیرومند و پرتحرکی …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شمارهٔ ۱۴۱ مجلهٔ همشهری (مهر و آبان ۱۴۰۳) منتشر شده است.