برای مهدی غبرایی
مَشکور از سَنبوت شنیده بود که قسامه، در درازترین شب بندر، اشاره کرد به آنچه که تاها، از سرخشم در قهوهخانه مُخطی به زبان آورده بود. قهوهخانه مُخطی روی پوزه بلندترین صخره ساحل مانند قوزی از حلبی و سقفی از بوریا دیده میشد. قسامه میگفت هرچه بندر تاریکتر باشد و حرفها سنگینتر، قهوهخانه بهتر دیده میشود. دریا اگر طوفانی میشد میتوانست پشنگ موجها را برساند به چهارپایهها و پیشخوان چوبی کژوکوژ قهوهخانه! قسامه گفته بود طوفان دریایی هم بود همان شب و اگر نبود این روایت بهدرستی ساخته نمیشد و تاها پیراهنش را پشتورو به تن نمیکرد. گفته بود: «ما همانجور که پشنگ شورآب دریا را مزهمزه میکردیم، چای شیرین هم میخوردیم، تاها پیش از آن بطری را سرکشیده بود؛ برای همین کلامش رفتهرفته سنگینتر میشد و جسمش از کنترل در میرفت.» سنبوت بازوی قسامه را تکان داده بود تا واقعیت را طوری بگوید که او بتواند بقیه ماجرا را پیشبینی کند.
مَشکور، من را که جافی صدایم میزنند، به قهوهخانه نبی برد. قهوهخانه نبش کوچه بادگیرِ بندر بود، بالای یک سرازیری ملایم. از آنجا به راحتی میشد اسکله و لنجها را دید زد. جاشوها هرشب در قهوهخانه نبی جمع میشدند تا از بوسَلَمه۱ بد بگویند؛ درواقع غیرمستقیم داشتند ترسشان را از دریا به رخ هم میکشیدند. آنروز من بودم و مَشکور، و آز هم زودتر از همه ما آمده و سرجای همیشگیاش نشسته بود. بُندُر و سنبوت هم چند دقیقه بعد پیداشان شد. اولین کسی که از میان ما حرف زد بُندُر بود. گفت هرچه روی اسکله جستوجو کرد قسامه را نیافت تا بکشاندش اینجا؛ اما به این و آن سپرده تا خبرش کنند که ما توی قهوهخانه نبی جمع شدهایم. بهجز من هر چهار تاشان قلیان میکشیدند. از …